Pages

Monday, September 28, 2009

پاييز


لبخند من، آفتاب پائيز اخم من، سرماي پائيز تن پوش من ، برگهاي رنگي و زيباي پائيز . من به افسون غروب پائيزم من به تلخي برگريزان پائيزم من مثل نسيم مهر آرام و پر از نوازش من مثل رگبار آذر وحشي و سرکش . لذت تابستان به دنبال من و من به دنبال مرگ زمستان
آترود

Saturday, September 26, 2009

دوستت دارم ها


دوستت دارم حتي اگر قرار باشد شبي بي چراغ، در حسرت يافتنت تمام پس كوچه ها را زير باران، قدم بزنم

Wednesday, September 23, 2009

كوتاه ولي عميق


گنجي که در اعماق نامحدود شما حبس شده است در لحظه اي که خود نمي دانيد کشف خواهد شد

جبران خليل جبران

Wednesday, September 16, 2009

خدا آنسوتر منتظر است


فرشته ها آمده اند پايين. همه جا پُر از فرشته است. از كنارت كه رد مي شوند، مي فهمي؟ اسمت را كه صدا مي زنند، مي شنوي؟ دستشان را كه روي شانه ات مي گذارند، حس مي كني؟ راستي حياط خلوت دلت را آب و جارو كرده اي؟ دعاهايت را آماده گذاشته اي؟ آرزوهايت را مرور كرده اي؟ مي داني كه امشب به تو هم سر مي زنند؟ مي آيند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب مي پاشند. مي آيند و در دستشان دعاي مستجاب شده و عشق است. مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ دلت را بسته باشي. مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا ... فرشته ها مي آيند. فرشته ها حتما مي آيند. مبادا كه فرشته هايت دست خالي برگردند. خدا آنسوتر منتظر است

Sunday, September 13, 2009

داستانهاي ساده براي/مسافر و درخت


كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت. مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت کوچک کنار راه‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و بعد از هزار سال بازگشت. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. زير سايه‌ درختي هزار ساله‌ نشست‌. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند! شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. چشم‌هاي‌ مسافر از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست

Monday, September 7, 2009

بهترين لحظات زندگي از نگاه چارلي جاپلين


To go for a vacation to some pretty place

براي مسافرت به يک جاي خوشگل بري

Wednesday, September 2, 2009

كوتاه ولي عميق


کسي که در تکاپوي دست‌يابي به هدفي کوچک باشد، بايد کمي از خود مايه بگذارد ولي آن کسي که در جست‌وجوي هدفي متعالي و بزرگ است، بايد هر آن‌چه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقديم کند

جيمزآلن