Pages

Saturday, October 31, 2009

Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده


If you can find pleasure in the movement of a butterfly
then you still have hope
اگر ميتوني از پرواز زيباي يک پروانه لذت ببري
پس هنوز اميد در تو زنده است

آترود

atrod

Wednesday, October 28, 2009

داستانهاي ساده براي/گنجشک با خدا قهر بود


گنجشک با خدا قهر بود.روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که
دردهايش را در خود نگاه ميدارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند.گنجشک هيچ نگفت وخدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست .گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام .تو همان را هم از من گرفتي
اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه کلامش بست .سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند .خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمني ام برخاستي
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد

Monday, October 26, 2009

كوتاه ولي عميق


اگر خاموش باشي و ديگران به سخنت بياورند بهتر از آنست که در حال سخن گفتن باشي و خاموشت کنند

سقراط

Sunday, October 25, 2009

Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده


If you can feel beauty in the colors of a small flower,then you still have hope
اگر ميتوني زيبايي رنگهاي يه گله کوچيکو احساس کني
پس هنوز اميد در تو زنده است

atrod

آترود

Saturday, October 24, 2009

كوتاه ولي عميق


وقتي زندگي صد دليل براي گريه كردن به تو نشان ميده تو هزار دليل براي خنديدن به اون نشون بده

چارلي چاپلين

Wednesday, October 21, 2009

من هدايتم! نورم! بشارتم


مي‌گفت: من هدايتم! نورم! بشارتم! نمي‌خواهي مرا بخواني؟ و من گيج و منگ نگاهش مي‌كردم: هدايت؟ نور؟ مي‌گفت: براي مؤمنين شفا و رحمت هستم اگر مرا بخوانند! شفا؟رحمت؟ مي‌گفت: راهي كه من نشانتان مي دهم رَد خور ندارد! شماها در اين گردنه‌هاي دنيا راه را گم مي‌كنيد، راهنما نمي‌خواهيد؟مي‌گفت: آمده‌ام حقيقتِ ناب را يادتان بياورم، شماها خيلي فراموش‌كاريد. و من هر چه فكر مي‌كردم چيزي يادم نمي‌آمد! مي‌گفت: من فرقان هستم، مي‌توانم حق و ناحق را نشانتان بدهم. مي‌گفت: نصيحت‌هاي من را گوش كنيد. و من سركش بودم و از همان اوّلش هم از نصيحت و موعظه و اين طور حرفها بدم مي‌آمد. مي‌گفت: هر قدر دوست داري، هرقدر مي‌تواني از من بخوان! و من لج كرده باشم انگار، همان قدر كه مي‌توانستم هم نمي‌خواندم! مي‌گفت: چرا به نوشته‌هاي من فكر نمي‌كنيد؟ مگر روي درِ دلهاي‌تان قفل خورده است؟ و من قفل درِ دلم را نگاه مي‌كردم و وحشت مي‌كردم

Monday, October 19, 2009

Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده


If you can look at the sunset and enjoy
then you still have hope
اگر وقتي که به غروب خورشيد نگاه مي کني
از اون لذت ميبري
پس هنوز اميد در تو زنده است
atrod
آترود

Saturday, October 17, 2009

داستانهاي ساده براي/كمك كردن


در سال 1974 مجله "گايد پست" گزارش مردي را نوشت که براي کوهپيمايي به کوهستان رفته بود .ناگهان برف و کولاک او را غافلگير کرد و در نتيجه راهش را گم کرد. از آنجا که براي چنين شرايطي پوشاک مناسبي همراه نداشت، مي‌دانست که هرچه سريعتر بايد پناهگاهي بيابد، در غير اينصورت يخ مي‌زند و مي‌ميرد
علي‌رغم تلاشهايش دستها و پاهايش بر اثر سرما کرخت شدند. مي‌دانست وقت زيادي ندارد. در همين موقع پايش به کسي خورد که يخ زده بود و در شرف مرگ بود
او مي‌بايست تصميم خود را مي‌گرفت. دستکش‌هاي خيس خود را در آورد، کنار مرد يخ‌زده زانو زد و دستها و پاهاي او را ماساژ داد.مرد يخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوي کمک به ديگري، در واقع به خودشان کمک مي‌کردند
کرختي با ماساژ دادن ديگري از بين مي‌رفت
ما انسانها در واقع با کمک کردن به ديگران به خود کمک مي‌کنيم
خيلي وقتها همدلي با ديگران حتي ميتواند از بار دلهاي خودمان کم کند
به محض اينکه کاري در جهت منافع کسي انجام مي‌دهيد نه تنها او به شما فکر مي‌کند، بلکه خداوند نيز به شما فکر مي‌کند
فراموش نکنيد : دستهايي که کمک مي‌کنند مقدس‌تر از دستهايي هستند که تسبيح

مي گردانند

Tuesday, October 13, 2009

كوتاه ولي عميق


آنچنان زندگي كن گويي كه فردا خواهي مرد ، آنچنان بياموز گويي كه تا ابد زنده خواهي ماند

گاندي

به افتخار روز جهاني حافظ


پیش ازاینت بیش ازاین اندیشهٔ عشّاق بود

مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود

یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین‌لبان

بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود

پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مهرویان مجلس گرچه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل رازینت اوراق بود
حافظ

Monday, October 12, 2009

داستانهاي ساده براي/کوزه ناقص


کوزه گري هر روز صبح از رودخانه با کوزه هايش براي روستا آب مي آورد
وقتي کوزه گر به روستا برمي گشت، دو کوزه همراهش بود که يکي از کوزه ها ترکي کوچک داشت و مقداري از آب آن خارج مي شد
کوزه سالم به خود افتخار مي کرد چون آب را کامل مي رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نيمي از کارش را درست انجام مي داد
کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست اين وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمي اندازي ؟من با اين ترک بدرد نمي خورم »؟
کوزه گر گفت : امروز وقتي داريم به روستا بر مي گرديم ، در مسير برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن
کوزه آنها را ديد واز قشنگي آنها تعريف کرد وگفت حالا منظورت چيست؟
کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به اين گل ها آب مي دهي . ايرادي که فکر مي کني داري ، روستاي ما را تغيير داده و آن را زيباتر کرده است
کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام اين مدت که احساس بيهودگي مي کردم ، نقص من کار مهم تري انجام مي داد

Saturday, October 10, 2009

پروردگارا


پروردگارا! تويي كه همه چيز به من داده اي. چيزي ديگر هم به من ببخش، قلبي قدرشناس و مهربان... نه فقط قدردانِ وقتي خشنودي اش فراهم مي شود. چرا كه بركات، هم روزهايي به چشم نمي آيند اما ضربان چنين قلبي هميشه ستايشگر توست

Wednesday, October 7, 2009

داستانهاي ساده براي/سلف سرويس زندگي


امت فاکس نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگام نخستين سفرش به آمريکا براي اولين در عمرش به يک رستوران سلف سرويس رفت .وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود
اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت
از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند
وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت
من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي

مي شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولي اينجا سلف سرويس است
سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد
به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد
امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت
اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از ميز غذا و فرصتهاي خود غافل مي شويم ...؟
در حالي که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم
از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد نوشته مسعود لعلي

Monday, October 5, 2009

كوتاه ولي عميق


بايد دنبال شادي ها گشت ولي غمها خودشان ما را پيدا مي کنند

فردريش نيچه

Saturday, October 3, 2009

داستانهاي ساده براي/من از خدا خواستم


من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از هم. آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
امروز روز تو خواهد بودآن را هدر نده

باشد که خداوند تو را برکت دهد