Pages

Wednesday, December 28, 2011

داستانهایی ساده برای ما/ثروت



هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند. پسرك پرسيد: بخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى‌زد و نمى‌توانستم به آنها كمك كنم. مى‌خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى‌هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟نگاهى به روكش نخ نماى مبل‌هايمان انداختم و گفتم: من اوه... نه!دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى‌اش به هم مى‌خوره. آنها درحالى كه بسته‌هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان‌هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى‌ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى‌آمدند.صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى‌خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم



ماريون دولن

Monday, December 19, 2011

جوی سحر




کلماتم را در جوي سحر مي شويم
لحظه‌هايم را در روشني باران ها
تا براي تو شعري بسرايم روشن
تا که بي‌دغدغه بي‌ابهام
سخنانم را در حضور باد
... اين سالک دشت و هامون
با تو بي‌پرده بگويم
که تو را دوست مي دارم تا مرز جنون

شفيعي کدکني

Tuesday, December 6, 2011

مردان سرزمین من



هنگامي که اميرکبير سفيرايران در دولت عثماني در زمان محمد شاه شد بنابر تحريکات خود دولت عثماني عده اي اوباش به سفارت ايران حمله کردند. دولت عثماني که پاسدار سفارت بود به امير کبير گفت براي اينکه بتواني از اين حلقه آشوب بيرون بيايي بايد لباس خود را عوض کني و لباس مردم عثماني را بپوشي تا بتواني با لباس مبدل تو را از سفارت بيرون ببريم. امير کبير به آنها گفت هرگز اين لباس افتخار را از تن به در نخواهم آورد. و ماند تا آشوبي را که خود عثماني درست کرده بودند مجبور شدند خود خاموشش کنند

Friday, December 2, 2011

کوتاه ولی عمیق




تو شاهکار خالقي، تحقير را باور نکن

بر روي بوم زندگي هر چيز مي خواهي بکش

زيبا و زشتش پاي توست،تقدير را باور
تصوير اگر زيبا نبود نقاش خوبي نيستي

از نو دوباره رسم کن،تصوير را باور مکن

خالق تو را شاد آفريد، آزاد آزاد آفريد

پرواز کن تا آرزو زنجير را باور نکن