Pages

Wednesday, December 28, 2011

داستانهایی ساده برای ما/ثروت



هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزيدند. پسرك پرسيد: بخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى‌زد و نمى‌توانستم به آنها كمك كنم. مى‌خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى‌هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين؟نگاهى به روكش نخ نماى مبل‌هايمان انداختم و گفتم: من اوه... نه!دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى‌اش به هم مى‌خوره. آنها درحالى كه بسته‌هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان‌هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى‌ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى‌آمدند.صندلى‌ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى‌خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم



ماريون دولن

Monday, December 19, 2011

جوی سحر




کلماتم را در جوي سحر مي شويم
لحظه‌هايم را در روشني باران ها
تا براي تو شعري بسرايم روشن
تا که بي‌دغدغه بي‌ابهام
سخنانم را در حضور باد
... اين سالک دشت و هامون
با تو بي‌پرده بگويم
که تو را دوست مي دارم تا مرز جنون

شفيعي کدکني

Tuesday, December 6, 2011

مردان سرزمین من



هنگامي که اميرکبير سفيرايران در دولت عثماني در زمان محمد شاه شد بنابر تحريکات خود دولت عثماني عده اي اوباش به سفارت ايران حمله کردند. دولت عثماني که پاسدار سفارت بود به امير کبير گفت براي اينکه بتواني از اين حلقه آشوب بيرون بيايي بايد لباس خود را عوض کني و لباس مردم عثماني را بپوشي تا بتواني با لباس مبدل تو را از سفارت بيرون ببريم. امير کبير به آنها گفت هرگز اين لباس افتخار را از تن به در نخواهم آورد. و ماند تا آشوبي را که خود عثماني درست کرده بودند مجبور شدند خود خاموشش کنند

Friday, December 2, 2011

کوتاه ولی عمیق




تو شاهکار خالقي، تحقير را باور نکن

بر روي بوم زندگي هر چيز مي خواهي بکش

زيبا و زشتش پاي توست،تقدير را باور
تصوير اگر زيبا نبود نقاش خوبي نيستي

از نو دوباره رسم کن،تصوير را باور مکن

خالق تو را شاد آفريد، آزاد آزاد آفريد

پرواز کن تا آرزو زنجير را باور نکن

Saturday, November 19, 2011

آخرين نامه فروغ فرخزاد به برادرش فريدون



نمي داني چقدر غصه دار هستم و قلبم چقدر گرفته. ممکن هست تا آمدن شماها من خفه شده باشم، فايده اش چيست، فايده تمام اين کارها چيست؟ تا حالا من خوشحال بودم. که اقلا تو از آنجا راضي هستي و کار مي کني و کارت اين همه موفقيت پيدا کرده؛ حالا تو برمي گردي و تمام نصايح من در تو اثري نداشته، حيف. اينجا تو بايد ميان کساني زندگي کني که تمام زندگي مرا خرد و نابود کردند،اينها هيچ هستند، هيچ هستند. آنهايي که امروز صد دفعه عکس تو را توي مجلاتشان چاپ مي کنند و به زور به خورد آن بقيه مي دهند و فردا هيچ کاري ندارند غير از آنکه هرجا مي نشينند از تو بد بگويند و هرجا مي نويسند از تو بد بنويسند
من نمي دانم قدرت تحمل تو تا چه اندازه است، من ميان اينها زندگي کرده ام ميان اينها مرده ام تا توانسته ام خودم باشم ولي تو...!؟

منم مثل تو عاشق گرد و خاک کوچه مان و بچه گداهاي خيابان اميريه و کبوترها و سگ ها و گل هاي آفتابگردان هستم، ولي تو براي که مي خواهي اينها را تعريف کني؟ تو از سادگيت و از احساسات پاک و بچه گانه ات زندگي مي کني و اين ها با مسخره کردن همين احساسات تو نان خواهند خورد. من به اين عادت کرده ام و اين دلقک ها را خوب مي شناسم تو هم بيا تا آنها را بهتر بشناسي. منتظر آمدن تو و آنياي عزيزم هستم. به هر جهت اولين کسي که در فاميل ما مي ميرد من هستم و بعد از من نوبت تو است. من اين را مي دانم

Sunday, November 6, 2011

داستانهایی ساده برای ما/اوهنوز موفق نشده



يکي از مريدان شيوانا مرد تاجري بود که ورشکست شده بود.روزي براي تصميم گيري در مورد يک موضوع تجاري نياز به مشاور بود.شيوانا از شاگردان خواست تا آن مرد تاجر را نزد او آورند. يکي از شاگردان به اعتراض گفت: اما او يک تاجر ورشکسته است و نمي توان به مشورتش اعتماد کرد. شيوانا پاسخ داد : شکست يک اتفاق است يک شخص نيست! کسي که شکست خورده در مقايسه با کسي که چنين تجربه اي نداشته است، هزاران قدم جلوتراست. او روي ديگر موفقيت را به وضوح لمس کرده است و تارهاي متصل به شکست را مي شناسد. او بهتر از هر کس ديگري مي تواند سياهچاله هاي منجر به شکست را به ما نشان دهد.وقتي کسي موفق مي شود بدانيد که چيزي ياد نگرفته است! اما وقتي کسي شکست مي خورد آگاه باشيد که او هزاران چيز ياد گرفته است که اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد مي تواند به ديگران منتقل کند. وقتي کسي شکست مي خورد هرگز نگوئيد او تا ابد شکست خورده است! بلکه بگوئيد او هنوز موفق نشده است

Sunday, October 23, 2011

کوتاه ولی عمیق



کاش دل آدما بدون تجربه می فهمید



دلبستن به کلاغی که دل داره



بهتر از دل باختن به طاووسیه



که فقط ظاهری زیبا داره



آترود

Wednesday, October 12, 2011

داستانهایی ساده برای ما/به خاطر هيچ شيوانايي



روزي شيوانا پيرمعرفت را به يک مجلس عروسي دعوت کردند. جوانان شادي

مي کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.عروس و داماد نيز از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند. ناگهان پيرمردي سنگين احوال از ميان جمع برخاست و خطاب به جوانان فرياد زد که:" مگر نمي بينيد شيوانا اينجا نشسته است؟! کمي حرمت بصيرت و معرفت استاد را نگه داريد و اينقدر بي پروا شوق وشادي خود را نشان ندهيد!"ناگهان جمعيت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سويي شيوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرين مي دانستند و از سوي ديگر نمي توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسي پنهان کنند
سکوتي آزار دهنده دقايقي بر مجلس حاکم شد. پيرمردان از اين سکوت راضي شدند و به سوي استاد برگشتند و از او خواستند تا با بيان جمله اي جوانان بازيگوش مجلس را اندرز دهد!شيوانا از جا برخاست. دستانش را به سوي زوج جوان دراز کرد و گفت:" شيوانا اگر به جاي شما بود دهها بار بيشتر فرياد شوق مي کشيد و اگر همسن و سال شما بود از اين اتفاق ميمون و مبارک هزاران برابر بيشتر از شما شادي


مي کرد. به خاطر اين شيوانايي که از جواني فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصيرتي که در او جستجو مي کنيد، هرگز اجازه ندهيد احساس شادي و شادماني و شوريدگي دروني شما به خاطر حضور هيچ شيوانايي سرکوب شود! شادي کنيد و زيباترين اتفاق جواني يعني زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانيد که امشب ما اينجا به خاطر شيوانا جمع نشده ايم تا به خاطر او سکوت کنيم
مي گويند آن شب پيرمردان مجلس نيز همپاي جوانان شادي کردند

Wednesday, October 5, 2011

نسل سوخته



ما از نسل فیس‌بوک نیستیم
گم شدیم میان چند تصویر‌ با چند خط بی معنی
برای دوست داشتن به هم شصت نشان می‌دهیم
شدیم چند عکس که بوی فوتوشاپ هزارتومنی می‌دهد
عکس‌ مداد شمعی و خمیر بازی و کزت و پرین، گذشته‌ی ما شد
ما از نسل سیصد و شصت هم نبودیم
که سیصدو شصت بار، در سیصدو شصت و پنج روز سال
در آن دور میزدیم و گیج‌تر میشدیم
ما از نسل هیچ دنیای مجازی‌ای نیستیم
ما از نسل سرود‌های انقلابیم
از نسل شنیدن خاطرات دوران رضا شاه
از نسل چراغ‌های خاموشیم، صدای آژیر خطر
کمیته/ بسیج/ گشت ارشاد
ما از نسلی هستیم که با نسل‌های دیگر سر سوختگی دعوا دارد
ما نسوختیم، هنوز غرق آتشیم
آتش عشق‌‌بازی خیابان‌های تاریک
بوسه‌هایی که از کوچه ها به خانه‌ها رسیدند
خانه‌هایی که دیروز مجرد بودند و امروز هزار عروس و داماد
ما از نسل حلقه‌ی دود قلیانیم
ما گم شدیم
دنیایمان مجازی شد
دیگر بهشت و جهنممان هم با دبیلو شروع می‌شود
ما فهمیدیم که فیلتر فقط برای سیگار نیست
می‌توان از آن رد شد و به دنیا رسید
فهمیدیم خدا اگر دنیایش مجازی باشد
دوست دخترش چشم بادامی است، پروفایل دارد
فهمیدیم بمب اتم ملی شدن اینترنت است
و خودکشی، دی‌اکتیو شدن
ما نسل سوخته بودیم، دوباره سوختیم، گـُر گرفتیم
ح.ح

Monday, September 26, 2011

باز باران؟



باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬ بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه

Tuesday, September 6, 2011

به آرامي آغاز به مردن ميکني



به آرامي آغاز به مردن ميكني، اگر سفر نكني، اگر كتابي نخواني، اگر به اصوات زندگي گوش ندهي، اگر از خودت قدرداني نكني.به آرامي آغاز به مردن مي‌كني، زماني كه خودباوري را در خودت بكشي، وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.به آرامي آغاز به مردن مي‌كني، اگر برده‏ي عادات خود شوي، اگر هميشه از يك راه تكراري بروي، اگر روزمرّگي را تغيير ندهي، اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني، اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش واميدارند و ضربان قلبت را تندتر ميكنند دوري كني...تو به آرامي آغاز به مردن ميكني، اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي آن را عوض نكني، اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني، اگر وراي رؤياها نروي، اگر به خودت اجازه ندهي كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات وراي مصلحت‌ انديشي بروي.امروز زندگي را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاري كن! نگذار كه به آرامي بميري! شادي را فراموش نکن
شعرى از پابلو نرودا ترجمه احمد شاملو

Friday, August 26, 2011

به ياد داشته باش



من نبايد چيزى باشم که تو مي‌خواهى، من را خودم از خودم ساخته‌ام
منى که من از خود ساخته‌ام، آمال من است
تويى که تو از من مي‌سازى آرزوهايت و يا کمبودهايت هستند
لياقت انسان‌ها کيفيت زندگى را تعيين مي‌کند، نه آرزوهايشان
و من متعهد نيستم که چيزى باشم که تو مي‌خواهى
و تو هم مي‌توانى انتخاب کنى که من را مي‌خواهى يا نه
ولى نمي‌توانى انتخاب کنى که از من چه مي‌خواهى
مي‌توانى دوستم داشته باشى، همين گونه که هستم و من هم
مي‌توانى از من متنفر باشى بى‌هيچ دليلى و من هم
چرا که ما هر دو انسانيم
اين جهان مملو از انسان‌هاست، پس اين جهان مي‌تواند هر لحظه مالک احساسى جديد باشد
تو نمي‌توانى برايم به قضاوت بنشينى و حکمي‌صادر کني و من هم
قضاوت و صدور حکم بر عهده نيروى ماورايى خداوندگار است
دوستانم مرا همين گونه پيدا مي‌کنند و مي‌ستايند
حسودان از من متنفرند، ولى باز مي‌ستايند
دشمنانم کمر به نابوديم بسته‌اند و همچنان مي‌ستايندم
چرا که من اگر قابل ستايش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتي رقيبى
من قابل ستايشم و تو هم
يادت باشد اگر چشمت به اين دست نوشته افتاد
به خاطر بياورى که آن‌هايى که هر روز مي‌بينى و مراوده مي‌کنى
همه انسان هستند و داراى خصوصيات يک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جايزالخطا
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى و يادت باشد که اين‌ها رموز بهتر زيستن هستند
مهاتما گاندي

Saturday, August 20, 2011

حرف راست



همگي از دروغ شنيدن بدمان می آيد
ولی شنيدن حرف راست،ظرفيتي را ميطلبد
كه اكثر ما نداريم و فقط ادعايش را داريم


این رو فراموش نکنیم


که:هرکس آنچنان میمیرد که زندگی میکند

Saturday, August 13, 2011

کوتاه ولی عمیق



اين جغرافيا نيست که جهان سومي بودن را تعيين مي کند

آدم ها هستند! اشتباه نکنيد! جهان سوم جا نيست، شخص است

جهان سوم منم . جهان سوم شمايي
جهان سوم طرز تفکر ماست. نه آن مرزهايي که داخلش زندگي مي کنيم

Saturday, August 6, 2011

کوتاه ولی عمیق



آنکه تن اش را برای نان شب می فروشد



به جرم فاحشگی سنگ اش می زنیم



سزای مایی که ذهنمان را ارزانتر فروخته ایم چیست ... !؟

Tuesday, August 2, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مستی



شيوانا از روستايي مي گذشت . به دو کشاورز بر خورد مي کند . هر يک از او مي خواهند که دعايي برايشان داشته باشد ... شيوانا رو به کشاورز اول مي کند و مي گويد : تو خواستار چه هستي ؟
مي گويد من مال و منال مي خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شيوانا مي فرمايد برو که هستي شنواست و اگر هين خواسته را از درونت بخواهي به آن مي رسي و نيازي به دعاي چون مني نداري .... رو به دهقان دوم مي کند که تو چه ؟
او مي گويد من خواهان تمام لذت دنيايم ! شيوانا مي گويد : هستي صداي تو را هم شنيد
سالها مي گذرد...... روزي شيوانا با پيروانش از شهري مي گذشت که خان آن شهر به استقبال مي آيد که اي شيواناي بزرگ ... دعاي تو کارساز بود چرا که من امروز خان اين ديارم و خدم وحشمي دارم چنين و چنان
شيوانا گفت : هستي پيام تو را شنيد که هستي شنوا و بيناست ... خان مي گويد : اما آن يکي دهقان چه ... او در خرابه اي نزديک قبرستان مست و لا يعقل به زندگي در حالت دايم الخمري گرفتار است .شيوانا گفت : او تمام لذت هاي دنيا را مي خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است

Sunday, July 24, 2011

داستانهایی ساده برای ما/ارزش عشق



روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بيوفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خودحفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه باعشقش خداحافظي كند
شيوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟
شاگرد با حيرت گفت: ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟
شيوانا با لبخند گفت: چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگررفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برودتا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي

Wednesday, July 20, 2011

داستانهایی ساده برای ما/فرار از زندگی



روزي شاگردي به استاد خويش گفت: استاد مي خواهم يکي از مهمترين خصايص انسان ها را به من بياموزي؟استاد گفت: واقعا مي خواهي آن را فرا گيري؟
شاگرد گفت: بله با کمال ميل
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جايي برويم. شاگرد قبول کرد
استاد شاگرد جوانش را به پارکي که در آّن کودکان مشغول بازي بودند، برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بين کودکان گوش کن
مکالمات بين کودکان به اين صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو بايد دنبال من بدوي
نخير الان نوبت توست که دنبالم بدوي
اصلا چرا من هيچوقت نبايد فرار کنم؟
و حرف هايي از اين قبيل...استاد ادامه داد: همانطور که شنيدي تمام اين کودکان طالب آن بودند که از دست ديگري فرار کنند.انسان نيز اين گونه است. او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار کند و هرگز کاري براي بهبود زندگي خود انجام نمي دهد. تو از من خواستي يکي از مهم ترين ويزگي هاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند کلام خلاصه ميکنم: تلاش براي فرار از زندگي

Sunday, July 10, 2011

کوتاه ولی عمیق



سه جمله براي کسب موفقيت

الف) بيشتر از ديگران بدانيد

ب) بيشتر از ديگران کار کنيد

ج) کمتر انتظار داشته باشيد

ويليام شکسپير

Saturday, July 9, 2011

داستانهایی ساده برای ما/فقط براي خودت



روزي پسـري جـوان و پرشـور از شهـري دور نزد شيوانا آمد و به او گفت که مي خواهد در کمترين زمان ممکن درس هاي معرفت را بياموزد و به شهر خودش برگردد. شيوانا تبسمي کرد و گفت: براي چه اين قدر عجله داري!؟پسرک پاسخ داد: مي خواهم چون شما مرد دانايي شوم و انسان هاي شهر را دور خود جمع کنم و با تدريس معرفت به آن ها به خود ببالم!شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو هنوز آمادگي پذيرش درس ها را نداري! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نيا!پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردي پخته و باتجربه تبديل شد. ده سال بعد او نزد شيوانا بازگشت و بدون اين که چيزي بگويد مقابل استاد ايستاد! شيوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسيد : آيا هنوز هم مي خواهي معرفت را به خاطر ديگران بياموزي؟!مرد سرش را پايين انداخت و با شرم گفت: ديگر نظر ديگران برايم مهم نيست. مي خواهم معرفت را فقط براي خودم و اصلاح زندگي خودم بياموزم. بگذار ديگران از روي کردار و عمل من به کارآيي و اثر بخشي اين تعليمات ايمان آورند.شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو اکنون آمادگي پذيرش تمام درس هاي معرفت را داري. تو استاد بزرگي خواهي شد! چرا که ابتدا مي خواهي معرفت را با تمام وجود در زندگي خودت تجربه کني و آن را در وجود خودت عينيت بخشي و از همه مهم تر نظر ديگران در اين ميان برايت پشيزي نمي ارزد

Tuesday, July 5, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مهمان ویژه



پيرزن با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش خواهد آمد
پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.نزديک غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت: خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟خدا جواب داد: بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!!؟



Monday, June 27, 2011

مردان سرزمین من/دو روز توقف دشمن نتیجه ی مقاومت جانانه سه مرزبان ایرانی



شهریور هزاروسیصدوبیست هنگامی كه متفقین تصمیم به اشغال ایران می‌گیرند این سه مرزبان غیور وظیفه پاسداری از مرزهای شمالی ایران را بر عهده داشته‌اند
پس از آنكه ارتش روس‌ها برای ورود به خاك ایران به پل فلزی جلفا ـ نخجوان كه عملاً تنها و بهترین محل عبور از رود پرخروش ارس در این ناحیه است نزدیك می‌شوند، مقاومت دو روزه این سه دلاور آغاز می‌شود.آنها قسم میخورند که تا زنده هستند هیچ دشمنی از روی پل عبور نخواهد کرد.این مرزبانان غیور و شجاع مرزهای ایران با اشراف به پل، دو روز تمام لشكر تا بن‌دندان مسلح روس را زمین‌گیر می‌كنند، روس‌ها نیز كه چاره‌ای جز عبور از همین پل نداشته‌اند نمی‌توانستند با توپخانه سنگین به حمله بپردازند و در نهایت با شهادت( ژاندارم شهید سرجوخه ملك محمدی)، (شهید سید محمد راثی هاشمی) و( شهید عبدالله شهریاری) بود كه توانستند وارد خاك ایران شوند مقاومت شجاعانه این سه سرباز چنان تاثیری بر ارتش متجاوز شوروی گذاشت كه پیكر پاك آنان در همان محل مقاومت با احترام به خاك سپرده شده و امروزه نشانه دیگری از غیرت و شجاعت جوانان ایران عزیزمان است.در قسمتی از کتاب خاطرات جنگ آوران بزرگ در بخشی مربوط به فرمانده لشکر مهاجم شوروی به ایران که به قلم خود او نوشته شده است آمده:سرزمین ایران تا ابد به داشتن چنین مردان وسربازانی به خود افتخار میکند وزمانی که ما از خاطر تاریخ پاک میشویم آنها همچنان در حال درخششند
بر روی سنگ آرامگاه هر سه شهید نوشته شده است، آرامگاه ژاندارم شهید، ... كه در شهریور ماه هزاروسیصدو بیست در راه انجام وظیفه در مقابل مهاجمان ایستادگی كرده و به شهادت رسیده است

Wednesday, June 22, 2011

داستانهایی ساده برای ما/بهترین






مدرسه شيوانا ميزبان استاد و شاگرداني از مدرسه‌اي در دهکده‌اي دوردست بود.به هنگام غروب وقتي همه شاگردان گرد هم جمع بودند و استادان مدرسه ميهمان نيز نشسته بودند، يکي از شاگردان مدرسه ميهمان به شاگردي از مدرسه شيوانا گفت: الان سوالي از شيوانا مي‌پرسم که باعث شود او از مدرسه خودش تعريف کرده و به طور مستقيم مدرسه ما را تحقير كند و به اين وسيله ميانه استادهاي مدرسه را به هم مي‌زنم و اين مجلس ميهماني را با همين يک سوال به هم مي‌ريزم.سپس از جا برخاست و با صداي بلند به شيوانا گفت: سوالي دارم و مي‌خواهم جواب آن را شما بدهيد؟ به نظر شما بهترين مدرسه و بهترين استاد براي ما شاگردان کدام است؟شيوانا لبخندي زد و گفت: بهترين مدرسه، مدرسه‌اي است که از تو آدم بهتري بسازد؟شاگرد مات و مبهوت به شيوانا خيره شد و با لکنت پرسيد: و اين آدم بهتر چه مشخصاتي دارد؟شيوانا با همان تبسم هميشگي‌اش ادامه داد: آدمي که درست‌کردار باشد. راستگو باشد و به هيچ قيمتي زبان به دروغ نگشايد. به دنبال ايجاد اختلاف و آشوب بين دوستان و اطرافيان نباشد، مسووليت‌پذير باشد و قدر فرصت‌هاي زندگي خود را بداند، براي رسيدن به اهداف جدي در زندگي تلاش کند و وقت خود را با موارد فرعي و بي‌اهميت تلف نکند. استادي که باعث شود شاگرد، آدم بهتري شود، استاد خوبي است و مدرسه‌اي که سبب گردد انسان‌هاي موجود در آن روزبه‌روز بهتر و عالي‌تر شوند مدرسه‌اي قابل احترام است. در غير اين صورت آن مدرسه به هيچ دردي نمي‌خورد. حتي اگر مدرسه شيوانا
باشد!شاگرد آرام سر جايش نشست و ديگر هيچ نگفت

Monday, June 20, 2011

کوتاه ولی عمیق



نگاه خردمندان به ریشه میرسدودیگران گرفتارنمای بیرونی آن می شوند



ارد بزرگ

Sunday, June 12, 2011

کوتاه ولی عمیق



مهم اين نيست که در کجاي اين جهان ايستاده ايم ، مهم اين است که در چه راستايي گام بر مي داريم

Monday, June 6, 2011

داستانهایی ساده برای ما/سرباز معلول



اين يک داستان واقعي درباره سربازي است كه پس از جنگ ويتنام مي خواست به خانه خود بازگردد
سرباز قبل از اين كه به خانه برسد، از نيويورك با پدر و مادرش تماس گرفت و گفت: پدر و مادر عزيزم، جنگ تمام شده و من مي خواهم به خانه بازگردم، ولي خواهشي از شما دارم. رفيقي دارم كه مي خواهم او را با خود به خانه بياورم
پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با كمال ميل مشتاقيم كه او را ببينيم
پسر ادامه داد: ولي موضوعي است كه بايد در مورد او بدانيد، او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست و يك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد و من مي خواهم كه اجازه دهيد او با ما زندگي كند
پدرش گفت : پسر عزيزم، متأسفيم كه اين مشكل براي دوست تو بوجود آمده است. ما كمك مي كنيم تا او جايي براي زندگي در شهر پيدا كند
پسر گفت: نه، من مي خواهم كه او در منزل ما زندگي كند
آنها در جواب گفتند: نه، فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد بود. ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و اجازه نمي دهيم او آرامش زندگي ما را برهم بزند. بهتر است به خانه بازگردي و او را فراموش كني
در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و پدر و مادر او ديگر چيزي نشنيدند
چند روز بعد پليس نيويورك به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشان در سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته و آنها مشكوك به خودكشي هستند
پدر و مادر آشفته و سراسيمه به طرف نيويورك پرواز كردند و براي شناسايي جسد پسرشان به پزشكي قانوني مراجعه كردند
اما با ديدن جسد، قلب پدر و مادر از حركت ايستاد : پسر آنها يك دست و يک پاي خود را در جنگ از دست داده بود

Saturday, May 28, 2011

اگر عمر دوباره داشتم



دان هرالد كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال 1889 در اينديانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است؛ اما قطعه كوتاهش اگر عمر دوباره داشتم... او را در جهان معروف كرد
بخوانيد:البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد
اگر عمر دوباره داشتم، مى‌كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمرم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بيشتر مى‌رفتم. از كوه‌هاى بيشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بيشترى شنا مى‌كردم. بستنى بيشتر مى‌خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى‌داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدم‌هايى بوده‌ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى‌داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك‌تر سفر مى‌كردم
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى‌شدم. گلوله‌هاى كاغذى بيشترى به معلم‌هايم پرتاب مى‌كردم. سگ‌هاى بيشترى به خانه مى‌آوردم. ديرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابيدم. بيشتر عاشق مى‌شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى‌رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى‌كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى‌شدم. به سيرك بيشتر مى‌رفتم در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌كنند، من بر پا مى‌شدم و به ستايش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى‌گويد:شادى از خرد عاقل‌تر است



دان هرالد

Sunday, May 22, 2011

داستانهایی ساده برای ما/سنگ پشت



پشتش سنگين بود و جاده‌هاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي ‌خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي ‌داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.كاش پُشتم را اين همه سنگين نمي كردي. من هيچ گاه نمي رسم. هيچ گاه. و در لاك‌ سنگي خود خزيد، به نيت نااميدي. خدا سنگ پشت‌ را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُره‌اي كوچك بود.و گفت : نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد... هيچ كس نمي رسد. چرا؟چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است. حتي اگر اندكي. و هر بار كه مي‌روي، رسيده‌اي. و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پاره اي از هستي را بر دوش مي كشي؛ پاره اي از مرا. خدا سنگ پشت را بر زمين گذاشت. ديگر نه بارش سنگين بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتي اگر اندكي؛ و پاره اي از «او» را با عشق بر دوش كشيد

Wednesday, May 18, 2011

زادروز حکیم عمر خيام نيشابوري / نگاهي به افکار و کارهاي او






يک چند به کودکی به استاد شديم



یک چند ز استادی خود شاد شديم



پايان سخن شنو که ما را چه رسيد



از خاک در آمديم و برباد شديم
مورخان تاريخ عمومي (جهان) با تطبيق تقويمها، هجدم ماه مه سال 1048 ميلادي برابربا بیست وهشتم ارديبهشت را روز تولد حكيم عمر خيام (غياث الدين ابوالفتح عمر ابن ابراهيم نيشابوري) رياضي دان، فيلسوف و اديب بزرگ ايراني نوشته اند كه از دير زمان در وطن ما روز بزرگداشت اين انديشمند ناميده شده و آيين هايي برگزار مي شود. تقويم هجري خورشيدي كه مورد استفاده ما ايرانيان است، ششم مارس 1079 ميلادي (928 سال پيش) توسط حكيم عمر خيام تكميل شد كه به تقويم جلالي معروف گرديده است، زيرا كه در زمان حكومت جلال الدين ملكشاه تنظيم شده بود. اين تقويم دقيق تر از تقويم ميلادي است، زيرا كه عدم دقت آن هر 3770 سال يك روز است و تقويم ميلادي هر3330 سال. عمر خيام كه به نوشته كتب تاريخ عمومي، چهارم دسامبر سال 1131 وفات يافت نه تنها يك رياضي دان و فضا شناس بزرگ بوده است بلكه در فلسفه، پزشكي و شعر نيز شهرت جهاني دارد و رباعيات او در سال 1839 توسط «ادوارد فيتزجرالد» به انگليسي ترجمه شده و انگليسي زبانان از همين طريق با مضامين رباعيات خيام آشنا شده اند. اين رباعيات هنوز هر سال به زبان انگليسي با حاشيه نويسي فيتز جرالد تجديد چاپ مي شود. آثار ديگر خيام از جمله نوروزنامه و رساله در وجود معروفند. وي در طول حيات خود چند سفر تحقيقاتي به اصفهان، سمرقند، بخارا و ري كرده بود. خيام بر خلاف همدوره اش خواجه نظام الملك، به كار ديواني (دولتي) علاقه زياد نداشت، باوجود اين دعوت شاه وقت را براي ساختن رصدخانه ري پذيرفته بود. برخي از روزشمارنگاران فرنگي ولادت وي را 18 مه سال 1044 ميلادي و وفات او را در سال 1124 ذكر كرده اند كه ظاهرا ماخذ آنان تقويم هاي ميلادي قديم بوده است. پاره اي از مورخان خيام را در عين حال يك ناسيوناليست ايراني خوانده اند كه برخي ويژگي هاي ايرانيان از جمله مهربان بودن و مهرباني كردن رابه بهترين صورت توصيف كرده است از جمله درباره جشن مهرگان گفته است: اين ماه را از آن (جهت) «مهرماه» گويند كه مهرباني بود مردمان را بر يكديگر، از هر چه رسيده باشد (داشته باشند)؛ از غله و ميوه نصيب باشد بدهند و بخورند با هم.نام خيام همه جا با نيشابور همراه است. آرامگاه خيام در اين شهر قرار دارد و به همين سبب نيشابور در جهان به شهر «عمر خيام » معروف است. عمر خيام علاقه اي عجيب به زادگاهش، نيشابور، داشت كه يادگار دوران ساسانيان (شاپور يكم) است و يک بار هم براي مدتي كوتاه پايتخت ايران شده بود. اين شهر در رديف بلخ، بخارا، هرات و مرو يکي از پنج شهر بزرگ خراسان بشمار مي رفت و طاهر ذواليمينين در همين شهر حكومت ايران را مستقل از جهان عرب اعلام داشت. 22 نوامبر سال 1267ميلادي (666 هجري قمري) يك زمين لرزه شديد اين شهر تاريخي خراسان را ويران كرد و هزاران تن را مقتول و مجروح ساخت. نيشابور سه سال بعد به هزينه دولت وقت تجديد بنا شد



باتشکر فراوان از استاد بزرگ دکتر نوشیروان کیهانی زاده

Saturday, May 14, 2011

داستانهایی ساده برای ما/قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهري



مرد جواني به نزد ذوالنون مصري آمد و شروع كرد به بدگويي از صوفيان
ذوالنون انگشتري را از انگشتش بيرون آورد و به مرد داد و گفت : اين انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببين قيمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولي هيچ كس حاضر نشد بيشتر از يك سكه نقره براي آن بپردازد.مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جريان را براي او تعريف كرد
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببين آنجا قيمت آن چقدر است ؟در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قيمت هزار سكه طلا مي خريدند.مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قيمت پيشنهادي بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفيان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از اين انگشتر جواهر است

Monday, May 9, 2011

داستانهایی ساده برای ما/شک



هیزم شکن صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شک کرد که همسايه اش آن را دزديده باشد براي همين تمام روز او را زير نظر گرفت. متوجه شد همسايه اش در دزدي مهارت دارد مثل يک دزد راه مي رود مثل دزدي که مي خواهد چيزي را پنهان کند پچ پچ ميکند ... آن قدر از شکش مطمئن شد که تصميم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضي برود ! اما همين که وارد خانه شد تبرش را پيدا کرد !!! زنش آن را جابه جا کرده بود...مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه را زير نظر گرفت : و دريافت که او مثل يک آدم شريف راه مي رود حرف مي زند و رفتار مي کند

Sunday, May 8, 2011

کوتاه ولی عمیق



وقتي داري بالا ميري مهربان باش و فروتن، چون وقتي که داري سقوط ميکني از کنار همين آدمها رد ميشي

Tuesday, April 26, 2011

خوشبختي



اگر خوشبختي را براي يك ساعت مي خواهيد ؛چرت بزنيد


اگر خوشبختي را براي يك روز مي خواهيد؛به پيك نيك برويد


اگر خوشبختي را براي يك هفته مي خواهيد ؛به تعطيلات برويد


اگر خوشبختي را براي يك ماه مي خواهيد ؛ ازدواج كنيد


اگر خوشبختي را براي يك سال مي خواهيد ؛ ثروت به ارث ببريد

اگر خوشبختي را براي يك عمر

مي خواهيد؛ياد بگيريد، كاري را كه انجام مي دهيد ، دوست داشته باشيد

Saturday, April 23, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مقصد به سوي خدا



قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، لختي در ايستگاه دنيا توقف كرد وپيامبر رو به جهانيان كرد و گفت مقصد ما خداست. كيست كه با ما سفر كند؟كيست كه رنج و عشق توامان بخواهد ؟كيست كه باور كند دنيا ايستگاهي است تنها براي گذشتن ؟ قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندكي بر آن قطار سوار نشدند از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود.در هر ايستگاه كه قطار مي ايستاد، كسي كم مي شد قطار مي گذشت و سبك مي شد، زيرا سبكي قانون راه خداست .قطاري كه به مقصد خدا مي رفت، به ايستگاه بهشت رسيد. پيامبر گفت اينجا بهشت است .مسافران بهشتي پياده شوند، اما اينجا ايستگاه آخر نيست .مسافراني كه پياده شدند، بهشتي شدند. اما اندكي، باز هم ماندند، قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند.آنگاه خدا رو به مسافرانش كرد و گفت:درود بر شما، راز من همين بود.آن كه مرا مي خواهد، در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شدو آن هنگام كه قطار به ايستگاه آخر رسيد ديگر نه قطاري بود و نه مسافري

Sunday, April 17, 2011

کوتاه ولی عمیق


اگر کسي به تو لبخند نمي زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن

Monday, April 11, 2011

دوستت دارم ها


There in neither religion nor sciencebeyond beauty


هیچ مکتب ودانشی وجودندارد که برتراز زیبایی باشد


جبران خلیل جبران

Wednesday, March 30, 2011

دوستت دارم ها


کم کم یاد خواهی گرفت تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست و رفاقت بلکه اطمینان خاطر

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستندو هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند

کم کم یاد میگیری که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی

خورخه لوییس بورخس

Monday, March 21, 2011

نوروزتان پیروز باد


امسال

گشاده دست باش جاري باش کمک کن مثل رود
باشفقت و مهربان باش مثل خورشيد

اگر کسي اشتباه کرد آن را بپوشان مثل شب

وقتي عصباني شدي خاموش باش مثل مرگ

متواضع باش و کبر نداشته باش مثل خاک

بخشش و عفو داشته باش مثل دريا

اگر مي خواهي ديگران خوب باشند خودت خوب باش مثل آيينه

آترود

Sunday, March 13, 2011

مراقب قلب ها باشيم


وقتي تنهاييم، دنبال دوست مي گرديم
پيدايش که کرديم، دنبال عيب هايش مي گرديم
وقتي که از دست داديمش، دنبال خاطراتش مي گرديم
و همچنان تنها مي مانيم
هيچ چيز آسان تر از قلب نمي شکند
ژان پل سارتر

Sunday, March 6, 2011

ای صمیمی ای دوست

اي صميمى اي دوست
اي قديمي اي خوب
گاه و بيگاه لب پنجره
‎خاطره ام مي آيي
تو مرا ياد كني يا نكني، من به يادت هستم
آرزويم همه ‎ ‎
سرسبزي توست
دايم از خنده، لبانت لبريز
دامنت پر گل باد

Wednesday, March 2, 2011

داستانهایی ساده برای ما/درخت گلابی

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم درپاییز به کنار درخت رفتند
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده
پسر دوم گفت: نه.. درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه.. درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین.. و باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها.. پر از زندگی و زایش
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین ؛
در راههای سخت پایداری کن، لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسن

Monday, February 28, 2011

کوتاه ولی عمیق

همه ي عمر دمي بود و نميدانستيم
حسرت رد شدن ثانيه هاي کوچک
فرصت مغتنمي بود و نميدانستيم
تشنه لب ، عمر بسر رفت و به قول سهراب
آب در يک قدمي بود و نميدانستيم

Tuesday, February 22, 2011

داستانهایی ساده برای ما/چشم به راه

يادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد
.درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود
مژده بدهيد : يک پسر کاکل زري
حالا هم در بيمارستان بود. در باز شد. پسرم اومده؟
نه ، داداش نيست ، پرستاره

Wednesday, February 9, 2011

داستانهایی ساده برای ما/پيرمرد و دخترک

فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛ روبه روي يک آب نماي سنگي .پيرمرد از دختر پرسيد : غمگيني؟- نه - مطمئني ؟- نه - چرا گريه
مي کني ؟- دوستام منو دوست ندارن - چرا ؟- چون قشنگ نيستم !- قبلا اينو به تو گفتن ؟- نه - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم !- راست
مي گي ؟- از ته قلبم آره...دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد شاد شاد...چند دقيقه بعد پيرمرد اشکهايش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت

Monday, January 31, 2011

کوتاه ولی عمیق



آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي
از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم

فريدريش نيچه

Tuesday, January 25, 2011

داستانهایی ساده برای ما/خارپشتها


در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي گويند خارپشتها وخامت اوضاع رادريافتند تصميم گرفتند دورهم جمع شوند و بدين ترتيب همديگررا حفظ کنند
وقتي نزديکتر به هم بودند گرمتر ميشدند ولي خارهايشان يکديگررا زخمي ميکرد
بخاطرهمين تصميم گرفتند ازهم دور شوند!؟ولي از سرما يخ زده ميمردند.ازاينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل کنند، يا نسلشان از منقرض شود.پس دريافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آيند و آموختند که : با زخم هاي کوچکي که همزيستي با کسان بسيار نزديک بوجود مي آورد زندگي کنند ، چون گرماي وجود ديگري مهمتراست.و اين چنين توانستند زنده بمانند...
بهترين رابطه اين نيست که اشخاص بي عيب و نقص را گردهم مي آورد بلکه آن است هر فرد بياموزد با معايب ديگران کنارآيد و خوبيهاي آنان را تحسين نمايد

Saturday, January 22, 2011

تيرداد قهرمان ملي ناشناخته ايرانيان




بدبختانه نام (تيرداد) ً تري داتس ً براي بيشتر ايرانيان بيگانه است، ًتري داتس ً در زمان يورش گجستك ( اسكندر) فرمانده پادگان تخت جمشيد بود كه دویست سرباز از برجسته ترين سربازان را در اختيار داشت كه همگي بلند بالا،تنومند و ورزيده بودند ًتري داتس ً آخرين پايگاه ايرانيان براي نگهداشت تخت جمشيد بود و شگفتا پس از شكستهاي آخرين شاه هخامنشي و شكست آريو برزن كه مردانگي او در تاريخ ايران غير قابل انكار هست، هرگز از جاي خويش در برابر سردار فاتح و وحشي مانندگجستك نگريخت در حالي كه امكان پيروزي ارتش فاتح بيگانگان بر پادگان كوچك او حتمي بود نه او و نه هيچ يك از سربازانش نگريختند و مردانه در برابر دشمن جنگيدند.ارتش گجستك به تخت جمشيد نزديك شده بود،ً تري داتس ً نيروهاي خود را در پلكان ورودي كاخ جاي داد زيرا با اينكه تخت جمشيد يك دژ جنگي نبود ولي به دليل از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودي مسدود مي‌شد كسي نمي توانست وارد آن شود.در همين پلكاني كه امروزه ما براي ورود به تخت جمشيد از آن بالا مي رويم دویست سرباز ايراني در مقابل صد هزار سرباز بيگانه ايستاد و هرزمان كه يك سرباز در پلكانها مي‌افتاد سربازي ديگر جاي او را مي گرفت.جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نيمروز ادامه يافت و تا همگي آنها كشته نشدند سربازان گجستك نتوانستد وارد كاخ شوند،پارمه نيون يكي از يونانيون شيفته گجستك كه اسكندر را در جنگ همراهي
مي كرد در كتاب خويش مي نويسد:ً تري داتس ً را كه با خوردن بيش از ده زخم به سختي مجروح شده بود را بر روي تخته‌اي انداختند و به نزد گجستك آوردند تا كليد خزانه را از او بگيرد،اسكندر به او گفت:كليد خزانه را بده!ًتري داتس ً پاسخ داد من كليد را تنها به پادشاه خود يا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد
مي دهم.گجستك گفت:پادشاه تو من هستم. ًتري داتس ً گفت:پادشاه من داريوش است گجستك به ياوه مي گويد:داريوش كشته شد.(در حالي كه هنوز زندهبوده است) ًتري داتس ً مي گويد:اگر او كشته شده باشد من كليد را تنها به جانشين او خاهم داد. گجستك با خشم مي گويد:آيا مي داني به سبب اين نافرماني با تو چه خاهم كرد؟ ً تري داتس ً مي گويد:چه مي كني؟گجستك مي گويد:جلادان را فرا مي‌خانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند! تري داتس ً پاسخ مي‌دهد:در همان حال يزدان را سپاسگزاري مي‌كنم كه در نيروانا(بهشت)روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من
مي توانم با سرافرازي بگويم كه به تو خيانت نكردم! پارمه‌نيون در ادامه
مي نويسد:زماني كه اسكندر آن پاسخ را شنيد در شگفت شد و گفت:اي كاش من هم خدمتگزاري مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دليريش گذشت.اين بود سرگذشت يكي ديگر از دلير مرداني كه برگي زرين براي ما به يادگار گذاشت!دلاوران ما اين چنين مرداني بودند

Thursday, January 20, 2011

کوتاه ولی عمیق


انسان تا زماني بايد در پست خود باقي بماند که گمان مي کند وجودش مي تواند براي جلوگيري از خطا و اشتباه مفيد باشد

آندره موروا

Tuesday, January 18, 2011

داستانهایی ساده برای ما/شتاب وشکیبایی


دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت.اما براي يافتن حقيقت يکي شتاب را برگزيد و ديگري شکيبايي را.اولي گفت : آدميزاد در شتاب آفريده شده ، پس بايد در جستجوي حقيقت دويد آنگاه دويد و فرياد برآورد : من شکارچي ام ، حقيقت شکار من است
او راست مي گفت : زيرا حقيقت غزال تيز پايي بود که از چشم ها مي گريخت.اما هرگاه که او از شکار حقيقت باز مي گشت ، دست هايش به خون آغشته بود . شتاب او تير بود وهميشه پيش از آنکه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد او را کشته بود.خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود اما حقيقت غزالي است که نفس مي کشد . اين چيزي بود که او نمي دانست.ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود اما تير و کمان شتاب را به کناري گذاشت و گفت : خداوند آدميان را به شکيبايي فراخوانده است پس من دانه اي مي کارم تا صبوري بياموزم.و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد.زمان گذشت و هر دانه ، دانه اي آفريد و هزار دانه ، هزاران دانه آفريد.زمان گذشت و شکيبايي سبزه زار شد و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند بي بند و بي تير و بي کمان.و آن روز ، مردي که عمري به شتاب و شکار زيسته بود ، معني دانه و کاشتن و صبوري را فهميد
پس با دست خوني اش دانه اي در خاک کاشت

Saturday, January 15, 2011

داستانهایی ساده برای ما/بودا وکدخدا


بودا به دهي سفر كرد.زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانه‌ي زن شد.كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت : اين زن، هرزه است به خانه‌ي او نرويد
بودا به كدخدا گفت : يكي از دستانت را به من بده
كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن
كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نمي‌تواند با يك دست كف بزند ؟
بودا لبخندي زد و پاسخ داد : هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هرزه باشند . بنابراين مردان و پول‌هايشان است كه از اين زن زني هرزه ساخته‌اند

Sunday, January 9, 2011

کوتاه ولی عمیق


خدا دوستدار آشناست. عارف وعاشق مي خواهد نه مشتري بهشت

دکتر شريعتي

Tuesday, January 4, 2011

داستانهایی ساده برای ما/میوه ها ورسوم


در صحرا ميوه كم بود . خداوند يكي از پيامبران را فراخواند و گفت : هر كس در روز تنها مي تواند يك ميوه بخورد.اين قانون نسل ها برقرار بود ، و محيط زيست آن منطقه حفظ شد . دانه هاي ميوه بر زمين افتاد و درختان جديد روييد . مدتي بعد ،‌ آن جا منطقه ي حاصل خيزي شد و حسادت شهر هاي اطراف را بر انگيخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط يك ميوه مي خوردند و به دستوري كه پيامبر باستاني به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمي گذاشتند اهالي شهر ها و روستا هاي همسايه هم از ميوه ها استفاده كنند . اين فقط باعث مي شد كه ميوه ها روي زمين بريزند و بپوسند . خداوند پيامبر ديگري را فراخواند و گفت : بگذاريد هرچه ميوه مي خواهند بخورند و ميوه ها را با همسايگان خود قسمت كنند.پيامبر با پيام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قديمي ، در جسم و روح مردم ريشه دوانيده بود و نمي شد راحت تغييرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود مي پرسيدند اين رسم بدوي از كجا آمده . اما نمي شد رسوم بسيار كهن را زير سؤال برد ، بنابراين تصميم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدين ترتيب ، مي توانستند هر چه مي خواهند ، بخورند و بقيه را به نيازمندان بدهند . تنها كساني كه خود را قديس مي دانستند ، به آيين قديمي وفادار ماندند.اما در حقيقت ، آن ها نمي فهميدند كه دنيا عوض شده و بايد همراه با دنيا تغيير كنند
از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها
پائولو کوئليو

Monday, January 3, 2011

داستانهایی ساده برای ما/آرزوهايي که حرام شدند


جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند
به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگي آرزو کرد
دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از اين سه آرزو
سه آرزوي ديگر آرزو کرد
آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي
بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
سه آرزوي ديگر خواست
که تعداد آرزوهايش رسيد به ?? يا ?? يا
به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
براي خواستن يه آرزوي ديگر
تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به یک
ميليارد و هفت ميليون و سیصد هزار آرزو
بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
جست و خيز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر
بيشتر و بيشتر
در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند
عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند
لستر وسط آرزوهايش نشست
آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا
پير شد
و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالي که مرده بود
و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهايش را شمردند
حتي يکي از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق ميزدند
بفرمائيد چند تا برداريد
به ياد لستر هم باشيد
که در دنياي سيب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاي بيشتر حرام کرد

گاه آنچه امروز داريم و از آن لذت نمي بريم آرزوهاي ديروزمان هستند