Pages

Sunday, November 11, 2012

من در تو


من در تو می تو می دوم
یا تو در من؟
من در تو آتش می گیرم
یا تو در من می سوزی؟
من در تو آب می شوم؟
...یا تو در من می باری؟
هر چه هست
آمدنت را به فال نیک گرفته ام
بلبلی برگ گلی


عباس معروفی



شوق رسیدن





زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست


سهراب سپهری

Thursday, November 8, 2012

مي‌داني





مي‌داني از وقتي دلبسته‌ات شده‌ام


همه جا

بوي پرتقال و بهشت مي‌دهد ؟

هرچه مي‌کنم

چهار خط براي تو بنويسم

......مي‌بينم واژه‌ها

...خاک بر سر شده‌اند

هرچه مي‌کنم

چهار قدم بيايم

تا به دست‌هات برسم

زانوهام مي‌خمد .

نه اين‌که فکر کني خسته‌ام ،

نه اين‌که تاب راه رفتن نداشته باشم

نه ...

تا آخرش همين است

نگاهت

به لرزه‌ام مي‌اندازد ...



عباس معروفي

Friday, November 2, 2012

عشق





عشق، عشق می آفريند

عشق، زندگی می بخشد

زندگی، رنج به همراه دارد

رنج، دلشوره می آفريند

دلشوره، جرأت می بخشد

......جرأت، اعتماد به همراه دارد

اعتماد، اميد می آفريند

اميد، زندگی می بخشد

زندگی، عشق می آفريند

عشق، عشق می آفريند....



چيدن سپده دم
مارگوت بيكل
  ترجمه : احمد شاملو

Sunday, October 28, 2012

به مناسبت گرامیداشت روز کوروش بزرگ





در اين خاک زرخيز ايران زمين
نبودند جز مردمي پاک دين
همه دينشان مردي و داد بود
...وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کيششان
گنه بود آزار کس پيششان
همه بنده ناب يزدان پاک
همه دل پر از مهر اين آب و خاک
پدر در پدر آريايي نژاد
ز پشت فريدون نيکو نهاد
بزرگي به مردي و فرهنگ بود
گدايي در اين بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر ميهن فراموش ما
که انداخت آتش در اين بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کرديم کين گونه گشتيم خار؟
خرد را فکنديم اين سان زکار
نبود اين چنين کشور و دين ما
کجا رفت آيين ديرين ما؟
به يزدان که اين کشور آباد بود
همه جاي مردان آزاد بود
در اين کشور آزادگي ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمايه بود آنکه بودي دبير
گرامي بد آنکس که بودي دلير
نه دشمن دراين بوم و بر لانه داشت
نه بيگانه جايي در اين خانه داشت
از آنروز دشمن بما چيره گشت
که ما را روان و خرد تيره گشت
از آنروز اين خانه ويرانه شد
که نان آورش مرد بيگانه شد
چو ناکس به ده کدخدايي کند
کشاورز بايد گدايي کند
به يزدان که گر ما خرد داشتيم
کجا اين سر انجام بد داشتيم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگي کردن و زيستن
اگر مايه زندگي بندگي است
دو صد بار مردن به از زندگي است
بيا تا بکوشيم و جنگ آوريم
برون سر از اين بار ننگ آوريم

فردوســــــــــــي

Saturday, October 27, 2012

کوتاه ولی عمیق



من همیشه خوشحالم، می دانید چرا ؟
برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم ،
انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ...

شکسپیر 

فقط برای خودت زندگی کن و ..




قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن
قبل از اینکه بنویسی » فکر کن
قبل از اینکه خرج کنی » درآمد داشته باش
...قبل از اینکه دعا کنی » ببخش
قبل از اینکه صدمه بزنی » احساس کن
قبل از تنفر » عشق بورز
زندگی این است ...

آترود

Saturday, October 20, 2012

خانۀ عشق کجاست ؟



خانۀ عشق کجاست ؟
من فقط می دانم
ناشناسی هر شب
...
پنجرۀ خواب مرا
...
می کوبد
یک سبد
گل و پروانه و باران
در باغ شبم می ریزد
و لبخند زنان
پشت دلم می پیچد
کفشهایش
لب رؤیای دلم جا ماندست
و نمی دانم من
خانۀ عشق کجاست؟
آترود

هرگز...همیشه






هرگز به دست اش ساعت نمی بست
روزی از او پرسیدم
پس چگونه است
که همیشه سر ساعت به وعده می آیی؟
گفت:
ساعت را از خورشید می پرسم
پرسیدم
روزهای بارانی چطور؟
گفت:
روزهای بارانی
همه‌ی ساعت ها ساعت عشق است!
 راست می گفت
یادم آمد که روزهای بارانی
او همیشه خیس بود


واهه آرمن

به همین سادگی






به همین سادگی اتفاق می افتد می آید 
و توی قــــلــــــبــــــت آرام می نشیند 
و دیگر هیچکس را نمی بینی 
حالا تـــــــــــــو 
اسمش را هرچه می خواهی بگذار

آترود

Sunday, October 14, 2012

زندگی




گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر
با اعتماد زمان حالت را بگذران 
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار وترس را به گوشه ای انداز
شک هایت را باور نکن 
وهیچگاه به باورهایت شک نکن 
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیكه بدانی چطور زندگی کنی
مهم این نیست که قشنگ باشی 
قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر
آترود

Saturday, October 13, 2012

ای مادر






اي مادر 
هوا
همان چيزيست که به دور سرت مي چرخد
و هنگامي که مي خندي
صاف تر مي شود


حسين پناهي

خدا را برایتان آرزو دارم






خدا تنها روزنه امیدی است که هیچگاه بسته نمیشود
تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد
با پای شکسته هم میتوان سراغش رفت
تنها خریداری است که اجناس شکسته را بهتر برمیدارد
تنها کسی است که وقتی همه رفتند میماند
وقتی همه پشت کردند آغوش می گشاید
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود
وتنها سلطانی ست که دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه کردن

خدا را برایتان آرزو دارم

آترود


    کوتاه ولی عمیق



    جرم اين است که ندانيم زندگي خيلي ساده تر از اين هاست که ما فکر مي کنيم.

    فردريک ویلهلم نيچه


    Monday, October 1, 2012

    به مناسبت آغاز پاییز وفرا رسیدن جشن مهرگان






    خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
    باد خنک از جانب خوارزم وزان است
    ...
    آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزان است
    گویی به مثل پیرهن رنگرزان است
    دهقان به تعجب سرانگشت گزان است
    کاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلنار

    محبت





    ما از محبت خدا نسبت به خود آگاهيم و به آن اطمينان داريم. خدا محبت است و هر که با محبت زندگي مي کند در خدا ساکن است و خدا در او . به اين وسيله محبت در ما به کمال رسيده است تا در روز داوري اعتماد داشته باشيم ، زيرا زندگي ما مانند زندگي او در اين جهان است . کسي که محبت دارد
    نمي ترسد و هر که بترسد هنوز به محبت کامل نرسيده است ، زيرا محبت کامل ترس را دور مي سازد

    پرواز




    تمــــــام شعرهايم در وصف نيامدنت است !
    اگـــر روزي . . .
    نـاگـهان . . .
    ناباورانــــه سر برسـي . . .
    از شاعر بودن . . .
    ...استعفا ميدهم . . .
    نقــــــاش ميشوم. . .
    و تا ابــــد نقش پـــرواز مــيکشم !
    آترود



    زیبایی




    فقط تاریکی می داند

    ماه چقدر روشن است

    فقط خاک می داند

    دست های آب،چقدر مهربان.

    معنی دقیق نان را 

    ...فقط آدم گرسنه می داند

    فقط من می دانم

    تو چقدر زیبایی!


    رسول یونان

    Wednesday, September 26, 2012

    داستانهایی ساده برای ما/راز خوشبختی





    تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد.پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينکه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله کوهي رسيد.مرد خردمندي که او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌کرد...به جاي اينکه با يک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌کردند، ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکي‌ها لذيذ چيده شده بود...خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد! 
    خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختي» را برايش فاش کند. پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد!!! مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن آن نريزد. 
    مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين کردن پله‌ها، در حاليکه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟» 
    جوان با شرمساري اعتراف کرد که هيچ چيز نديده، تنها فکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...! 
    خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به کسي اعتماد کند، مگر اينکه خانه‌اي را که در آن سکونت دارد بشناسد.» 
    مرد جوان اين‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حاليکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و کوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را که در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به کار رفته بود تحسين کرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف کرد. خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را که به تو سپردم کجاست؟» 
    مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ريخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختي اين است که همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني» 

    از کتاب کيمياگر - پائولو کوييلو

    Tuesday, September 25, 2012

    آرزوهايي که حرام شدند




    جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند
    به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
    لستر هم با زرنگي آرزو کرد
    دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد
    بعد با هر کدام از اين سه آرزو
    سه آرزوي ديگر آرزو کرد
    آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي
    بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
    سه آرزوي ديگر خواست
    که تعداد آرزوهايش رسيد به 100 يا 200 يا...
    به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
    براي خواستن يه آرزوي ديگر
    تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به...
    یک ميليارد و هفت ميليون وصدهزار وسی دوآرزو
    بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين
    و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
    جست و خيز کردن و آواز خواندن
    و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر
    بيشتر و بيشتر
    در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند
    عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند
    لستر وسط آرزوهايش نشست
    آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
    و نشست به شمردنشان تا ......
    پير شد
    و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالي که مرده بود
    و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
    آرزوهايش را شمردند
    حتي يکي از آنها هم گم نشده بود
    همشان نو بودند و برق ميزدند
    بفرمائيد چند تا برداريد
    به ياد لستر هم باشيد
    که در دنياي سيب ها و بوسه ها و کفش ها
    همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاي بيشتر حرام کرد!!!

    شل سيلور استاين

    Sunday, September 23, 2012

    قرار داد من و تو



    اين قرار داد تا ابد ميان ما برقرار باد چشمهاي من به جاي دست هاي تو! من به دست تو آب مي دهم تو به چشم من آبرو بده! من به چشم هاي بي قرار تو قول مي دهم ريشه هاي ما به آب شاخه هاي ما به آفتاب مي رسد ما دوباره سبز مي شويم

    آترود

    Tuesday, September 18, 2012

    گریه نکن



    گریه نکن
    امشب دوباره نان فاحشه گی ات را تقسیم خواهی کرد
    با همان پیر علیل خیابان هفتم
    همان که وقتی تو را میبیند ....فرشته ی مهربان خدا صدایت میکند
    تویی که هنوز داغ تازیانه حراج روی تنت گُر گُر میکند
    گریه نکن فرشته مهربان خدا...
    خدا بزرگ است!

    آترود

    Monday, September 17, 2012

    پندهایی برای من




    هميشه حرفي را بزن که بتواني بنويسي، چيزي را بنويس که بتواني امضايش کني وچيزي را امضا کن که بتواني پايش بايستي.- آنانکه تجربه‌هاي گذشته را به خاطر نمي‌آورند محکوم به تکرار اشتباهند.- وقتي به چيزي مي‌رسي بنگر که در ازاي آن از چه گذشته‌اي.- آدم‌هاي بزرگ شرايط را خلق مي‌کنند و آدم هاي کوچک از آن تبعيت مي‌کنند.- آدم‌هاي موفق به انديشه‌هايشان عمل مي‌کنند اما سايرين تنها به سختي انجام آن مي‌انديشند.- گاهي خوردن لگدي از پشت، برداشتن گامي به جلو است.- هرگز به کسي که براي احساس تو ارزش قايل نيست دل نبند.-هميشه توان اين را داشته باش تا از کسي يا چيزي که آزارت مي‌دهد به راحتي دل بکني.- به کساني که خوبي ديگران را بي‌ارزش يا از روي توقع مي‌دانند، خوبي نکن و اگر خوبي کردي انتظار قدرداني نداشته باش.- قضاوت خوب محصول تجربه است و از دست دادن ارزش و اعتبار محصول قضاوت بد.-هرگاه با آدم‌هاي موفق مشورت کني شريک تفکر روشن آنها خواهي بود.- وقتي خوشبخت هستي که وجودت آرامش بخش ديگران باشد.- به خودت بياموز هرکسي ارزش ماندن در قلب تو را ندارد.-هرگز براي عاشق شدن دنبال باران و بابونه نباش، گاهي در انتهاي خارهاي يک کاکتوس به غنچه‌اي مي رسي که زندگيت را روشن مي‌کند.- هرگاه نتوانستي اشتباهي را ببخشي آن از کوچکي قلب توست، نه بزرگي اشتباه.-عادت کن هميشه حتي وقتي عصباني هستي عاقبت کار را در نظر بگيري.- آنقدر به در بسته چشم ندوز تا درهايي را که باز مي‌شوند، نبيني.- تملق کار ابلهان است.- کسي که براي آباداني مي‌کوشد جهان از او به نيکي ياد مي کند.- آنکه براي رسيدن به تو از همه کس مي‌گذرد عاقبت روزي تو را تنها خواهد گذاشت.- نتيجه گيري سريع در رخدادهاي مهم زندگي از بي‌خردي است.-هيچ گاه ابزار رسيدن به خواسته ديگران نشو.- از قضاوت دست بکش تا آرامش را تجربه کني.- دوست برادري است که طبق ميل خود انتخابش مي‌کني .کم کم ياد خواهي گرفت تفاوت ظريف ميان نگهداشتن يک دست و زنجير کردن يک روح را!!اينکه عشق تکيه کردن نيست و رفاقت، اطمينان خاطر، و ياد مي‌گيري که بوسه‌ها قرارداد نيستند و هديه‌ها، معني عهد و پيمان نمي‌دهند.کم کم ياد ميگيري که حتي نور خورشيد هم مي‌سوزاند اگر زياد آفتاب بگيري!بايد باغِ خودت را پرورش دهي به جاي اينکه منتظر کسي باشي تا برايت گل بياورد.ياد ميگيري که ميتواني تحمل کنيکه محکم باشي پاي هر خداحافظي ياد مي‌گيري که خيلي مي‌ارزي.

    خورخه لوييس بورخس

    مرزها


    سطری از ورلن هست که هرگز بخاطر نخواهم آورد
    خیابانی هست نزدیک که پاهایم را از رفتن بدان بازداشته اند
    آینه ای هست که مرا برای آخرین بار دیده است
    دری هست که من آن را تا پایان جهان بسته ام
    در میان کتاب های کتابخانه ام (من می‌بینمش)
    کتابی هست که هرگز آن را نخواهم گشود
    در این تابستان پنجاه ساله خواهم شد
    مرگ می‌فرسایدم، بی وقفه


    خورخه لوييس بورخس

    زندگی زیباست



    در 15 سالگي آموختم که مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم.
    در 20 سالگي ياد گرفتم که کار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود.
    در 25 سالگي دانستم که يک نوزاد ، مادر را از داشتن يک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يک شب هشت ساعته ، محروم مي کند.
    در 30 سالگي پي بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن.
    در 35 سالگي متوجه شدم که آينده چيزي نيست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چيزي است که خود مي سازد.
    در 40 سالگي آموختم که رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست که کاري را که دوست داريم انجام دهيم ؛ بلکه در اين است که کاري را که انجام مي دهيم دوست داشته باشيم.
    در 45 سالگي ياد گرفتم که 10 درصد از زندگي چيزهايي است که براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان مي دهند.
    در 50 سالگي پي بردم که کتاب بهترين دوست انسان و پيروي کورکورانه بد ترين دشمن وي است.
    در 55 سالگي پي بردم که تصميمات کوچک را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب.
    در 60 سالگي متوجه شدم که بدون عشق مي توان ايثار کرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد.
    در 65 سالگي آموختم که انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز که ميل دارد بخورد.
    در 70 سالگي ياد گرفتم که زندگي مساله در اختيار داشتن کارتهاي خوب نيست ؛ بلکه خوب بازي کردن با کارتهاي بد است.
    در 75 سالگي دانستم که انسان تا وقتي فکر مي کند نارس است ، به رشد وکمال خود ادامه مي دهد و به محض آنکه گمان کرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود.
    در 80 سالگي پي بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است .

    در 85 سالگي دريافتم که زندگي تحت هر شرايطي زيباست 



    Sunday, September 9, 2012

    در آن جهان خوب ... ......ريشه در خاك



    آيا اجازه دارم،
    ...از پاي اين حصار
    در رنگ آن شكوفه شاداب بنگرم
    وز لاي اين مشبك خونين خارخار،
    - اين سيم خاردار-
    يك جرعه آب چشمه بنوشم؟
    « بيرون، جلوي در»
    چندان كه مختصر رمقي آورم به‌دست،
    در پاي اين درخت، بياسايم،
    آيا اجازه دارم؟!
    يا همچنان غريب، ازين راه بگذرم،
    وين بغض قرن‌ها« نتواني» را
    چون دشنه در گلوي صبورم فرو برم؟
    در سايه زار پهنه اين خيمه كبود،
    خوش بود اگر درخت، زمين، آب، آفتاب،
    مال كسي نبود!
    يا خوبتر بگويم؟
    مال تمام مردم دنيا بود!
    دنياي آشنايان، دنياي دوستان،
    يك خانه بزرگ جهان و،
    جهانيان،
    يك خانواده،
    بسته به هم تار و پود جان!
    با هم، براي هم.
    با دست‌هاي كارگشا، پا به پاي هم.
    در آن جهان خوب،
    در دشت‌هاي سرسبز،
    پرچين آن افق!
    در باغ‌هاي پرگل 
    ديوار آن نسيم،
    با هر جوانه جوشش نور و سرور عشق،
    در هر ترانه گرمي ناز و نواي مهر،
    لبخند باغكاران تابنده چون چراغ،
    گلبانگ كشت‌ورزان،
    پوينده تا سپر؛
    ما كار مي‌كنيم.
    با سينه‌هاي پر شده از شوق زيستن.
    با چهره‌هاي شاداب چون باغ نسترن،
    با ديدگان سرشار، از دوست داشتن!
    ما عشق مي‌فشانيم،
    چون دانه در زمين.
    ما شعر مي‌سراييم،
    چون غنچه بر درخت!
    همتاي ديگرانيم،
    سرشار از سرود،
    از بند رستگانيم
    آزاد، نيك بخت... 

    ﻓﺮﻳﺪﻭﻥ ﻣﺸﻴﺮى/۱۳۶۴

    Saturday, September 8, 2012

    اما با اين همه



    اما
    با اين همه
    تقصير من نبود
    كه با اين همه.....
    با اين همه اميد قبولي
    ...
    ......در امتحان ساده‌ي تو رد شدم
    اصلا نه تو،نه من!
    تقصير هيچ‌كس نيست
    از خوبي تو....
    من!...بد شدم
    قيصر امين پور

    حرفها و حرفها



    حرفها و حرفها و حرفها، همه بر سر دل توده شده‌اند و انباشته شده‌اند و عقده بسته‌اند و راه نفس را گرفته‌اند و دل را خونين و مجروح و متورم کرده‌اند و بزرگ کرده‌اند و ديگر در سينه نميگنجد و از راه حلقوم بالا آمده است و بر سر راه نفس، بر گذرگاه گفتن و خوردن و آشاميدن و زنده بودن و فرو خوردن و آرام بودن و کشيدن و شکيبائی کردن بيتاب بيرون پريدن است، بيقرار منفجر شدن است آه ... چه نزديک است و گاه چقدر نزديک مي‌شود!

    دکتر علی شریعتی / گفتگوهای تنهایی / صفحه421

    آن بالا ....در حیاط کوچک پاییز، در زندان



    داشتم با ناهار
    یک دو پیمانه از آن تلخ ، از آن مرگابه
    ...زهر مارم می کردم
    ...
    مزه ام لب گزه ی تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
    پسرک
    - پسرم -
    در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
    رفته بود آن بالا
    دستها از دو طرف وا کرده
    تکیه داده به دو آرنج ، گشوده کف ِ دست
    پای آویخته و سر سوی بالا کرده
    مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
    یا گر باید هموار بگویم ، شاید
    مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
    خواهرش گفت :
    " بیا پایین ، زردشت ! "
    مادرش گفت : " بیا پایین مادر !
    وقت خواب است ، بیا ، من خوابم می آید "
    " من نمی آیم پایین ، من اینجا می خوابم "
    - گفت زردشت ِ صلیب -
    " من همین بالا می خوابم "
    من به او گفتم یا می گفتم می باید :
    "تو بیا پایین ، فرزند !
    پدرت آن بالا می خوابد "
    یا شاید :
    " پدرت آن بالا خوابیده ست ! "

    مهدی اخوان ثالث/تهران / اسفند 1347

    اندوه رنگ .......سراب



    می روی اما گریز چشم وحشی رنگ تو 
    راز این اندوه بی آرام نتواند نهفت 
    می روی خاموش و می پیچد به گوش خسته ام 
    ...آنچه با من لرزش لبهای بی تاب تو گفت 
    چیست ای دلدار این اندوه بی آرام چیست 
    کز نگاهت می تراود نازدار و شرمگین ؟
    آه می لرزد دلم از ناله ای اندوه بار 
    کیست این بیمار در چشمت که می گرید حزین ؟
    چون خزان آرا گل مهتاب رویا رنگ و مست 
    می شکوفد در نگاهت راز عشقی ناشکیب 
    وز میان سایه های وحشی اندوه رنگ 
    خنده می ریزید به چشمت آرزویی دل فریب 
    چون صفای آسمان در صبح نمناک بهار 
    می تراود از نگاهت گریه پنهان دوش
    آری ای چشم گریز آهنگ سامان سوخته 
    بر چه گریان گشته بودی دوش ؟ از من وامپوش
    بر چه گریان گشته بودی ؟ آه ای چشم سیاه 
    از تپیدن باز می ماند دل خوش باورم 
    در گمان اینکه شاید شاید آن اشک نهان 
    بود در خلوت سرای سینه ات یادآورم

    هوشنگ ابتهاج

    زندگی



    زندگی همچون یك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است
    و تو درآن غرق ...
    این تابلو را به دیوار اتاق مى زنى ،
    آن قالیچه را جلو پلكان مى اندازى،
    راهرو را جارو مى كنى،
    ...مبلها به هم ریخته است،
    مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نكرده اى،
    در آشپزخانه واویلاست و هنوز هم كارهات مانده است .
    یكی از مهمان ها كه الان مى آید نكته بین و بهانه گیر و حسود
    و چهارچشمى همه چیز را مى پاید...
    از این اتاق به آن اتاق سر مى كشى،
    از حیاط به توى هال مى پرى،
    از پله ها به طبقه بالا میروى، بر میگردى
    پرده و قالى و سماور و گل و میوه و چاى و شربت و شیرینى و حسن
    وحسین و مهین و شهین .......
    غرقه درهمین كشمكش ها و گرفتاری ها و مشغولیات و خیالات
    مى روى و مى آ یى و مى دوى و مى پرى
    كه ناگهان سر پیچ پلكان جلوت یك آینه است ...
    از آن رد مشو...!
    لحظه اى همه چیز را رها كن ،
    خودت را خلاص كن،
    بایست و با خودت روبرو شو،
    نگاهش كن
    خوب نگاهش كن
    او را مى شناسى ؟
    دقیقا ور اندازش كن
    كوشش كن درست بشنا سی اش،
    درست بجایش آورى
    فكر كن ببین این همان است كه مى خواستى باشى ؟
    اگر نه
    پس چه كسى و چه كارى فوری تر و مهم تر از اینكه
    همه این مشغله هاى سرسام آور و پوچ و روزمره و تكرارى و زودگذر و
    تقلیدى و بی دوام و بى قیمت
    را از دست و دوشت بریزى و به او بپردازى،
    او را درست كنى،
    فرصت كم است
    مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!
    چه زود هم مى گذرد
    مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند،
    آنهم كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بیشتر ندارد...

    دکتر شریعتی

    Monday, September 3, 2012

    کوتاه ولی عمیق

    پرواز هم ديگر


    روياي آن پرنده نبود

    دانه دانه پرهايش را چيد

    تا بر اين بالش

    خواب ديگري ببيند


    گروس عبدلملکيان

    کوتاه ولی عمیق




    ابرووهات

    کمان کشيده‌ي آرش

    ...چشم‌هات؛ بادام رسيده

    لب‌هات؛ عسل...

    هيچ‌ چيزت به آدمي‌زاد نرفته اصلا!!!

    رضا کاظمي

    کوتاه ولی عمیق




    جهان سوم جايي است که هر کسي بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب مي‌شود و هر کسي بخواهد خانه‌اش آباد باشد بايد در تخريب مملکتش بکوشد.
    پروفسور حسابي 

    داستانهایی ساده برای ما/ آرامش




    يه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازي ميکردن. پسر کوچولو يه سري تيله داشت و دختر کوچولو چندتايي شيريني با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تيله هامو بهت ميدم؛ تو همه شيريني هاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. 
    پسر کوچولو بزرگترين و قشنگترين تيله رو يواشکي واسه خودش گذاشت کنار و بقيه رو به دختر کوچولو داد. اما دختر کوچولو همون جوري که قول داده بود تمام شيري...ني هاشو به پسرک داد.
    همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابيد و خوابش برد. ولي پسر کوچولو نمي تونست بخوابه چون به اين فکر مي کرد که همونطوري که خودش بهترين تيله اشو يواشکي پنهان کرده شايد دختر کوچولو هم مثل اون يه خورده از شيريني هاشو قايم کرده و همه شيريني ها رو بهش نداده

    پائولو کوئيلو

    Friday, August 24, 2012

    کوتاه ولی عمیق

    وقتي كســي كه دوستــش داري،كسي كه در زندگــي‌ات نقشـي داشته، مي‌رود، مـي‌ميرد و ديگر نيــست، همه چيز دگرگـون مي‌شود.
    چه بخــواهي و چـه نخــواهي.
     آن چـه به جا مي‌ماند،كتـاب‌ها هستند و نـامه‌ها و عكـس‌ها. يـادها و اندوهـي چاره‌ نـاپذير و گـاهي هم در گوشـه‌اي، خيـاباني، كسي را اشتبــاهي به جاي "او" مي‌گيري و به دنبـالش مـي‌دوي...

    يوديت هرمان

    قسمتی از وصیت نامه اخوان ثالث

    من که مُردم، اگر شد، مرا پیش پای فردوسی به خاک بسپارید، چه بهتر، و اگر نشد، بیرون از هر بهشتی، در جائی دوردست که کسی جز خدا نشناسد تنها با عورت‌پوشی، در گودالی به طول قامتم، پیش چشم پدرم خورشید، به مادرم زمین بسپارید. اگر خورشید پشت ابرها باشد و ابرها ببارند، امری و مسئله‌ای نیست. دو درخت از هرنوع که بخواهید، به فاصله دو متر بر سر گورم بکارید، تا از لاشه من تغذیه کنند، و بر آن درخت‌ها، تا مرغ شب گم کرده آشیانه‌ای بیاساید! و یا میوه‌ای داشته باشد و گرسنه‌ای را به راحت برساند. یا گلی و سایه‌ای بر رهگذر خسته‌ای هدیه کند. یا دست کم هیمه‌ای بر سرما مانده‌ای ببخشد. «و منه اصلی و الیه وصلی.» 

    Thursday, August 16, 2012

    چهل ضرب المثل با چ


    چار ديواري اختياري !
    چاقو دسته خودشو نميبره !
    چاه كن هميشه ته چاهه !
    چاه مكن بهر كسي، اول خودت، دوم كسي !
    چاه نكنده منار دزديده !
    چرا توپچي نشدي !
    چراغي كه به خونه رواست، به مسجد حرام است !
    چشته خور بدتر از ميراث خوره !
    چشم داره نخودچي، ابرو نداره هيچي !
    چشمش آلبالو گيلاس مي چينه !
    چشمش هزار كار ميكنه كه ابروش نميدونه !
    چغندر گوشت نميشه، دشمنم دوست نميشه !
    چنار در خونه شونو نمي بينه !
    چوب خدا صدا نداره ، هر كي بخوره دوا نداره !
    چوب دو سر طلا ست !
    چوب را كه برداري، گربه دزده فرار ميكنه !
    چوب معلم گله، هر كي نخوره خله !
    چو به گشتي، طبيب از خود ميازار --- چراغ از بهر تاريكي نگه دار !
    چو دخلت نيست خرج آهسته تر كن --- كه گوهر فرو شست يا پيله ور!
    چه خوشست ميوه فروشي --- گر كس نخرد خودت بنوشي !
    چه عزائيست كه مرده شور هم گريه ميكنه !
    چه علي خواجه، چه خواجه علي !
    چه مردي بود كز زني كم بود !
    چيزي كه شده پاره، وصله ور نمي داره !
    چيزي كه عوض داره گله نداره !
    ....
    آترود

    کوتاه ولی عمیق



    آغـوشـم را بـاز كـرده‌ام
    اگر نيـايـی
    به متـرسـكی می‌مـانم
    ...
    شهـاب مـقـربیـن

    Wednesday, July 25, 2012

    داستانهایی ساده برای ما/تغییر



    بر سر گور کشيشي در کليساي وست مينستر نوشته شده است: کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اينک که در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم

    Sunday, July 15, 2012

    داستانهایی ساده برای ما/باد و خورشيد




    روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به ديگري احساس برتري مي کرد . باد به خورشيد
     مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا ميکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان کنيم . خوب حالا چگونه ؟ ديدند مردي در حال عبور است و کتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع کن. باد وزيد و وزيد. با تمام قدرتي که داشت به زير کت مرد مي کوبيد. در اين هنگام که مرد ديد ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ي کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبيد. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگي تمام رو به خورشيد کرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي کنم وشروع کرد به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم کرد .مرد که تا چند لحظه قبل سعي در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغيير کرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش و امنيت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد که ديگر نيازي به اينکه کت را به تن داشته باشد نيست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود . به آرامي کت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد که خورشيد پر مهر و محبت که پرتوهاي خويش را بي منت به ديگران مي بخشد از او که به زور
     مي خواست کاري را انجام دهد بسيار قوي تر است 

    Saturday, July 14, 2012

    کوتاه ولی عمیق





    راز زندگی این است
    همچون بید خم شو و چون بلوط مقاومت کن
    انعطاف در عین اقتدار

    Wednesday, July 4, 2012

    داستانهایی ساده برای ما/اگر کوسه‌ها آدم بودند






    دختر کوچولوي صاحبخانه از آقاي "کي " پرسيد: . اگر کوسه ها آدم بودند با ماهي هاي کوچولو مهربانتر ميشدند؟
    آقاي کي گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند . توي دريا براي ماهي ها جعبه هاي محکمي ميساختند . همه جور خوراکي توي آن مي گذاشتند . مواظب بودند که هميشه پر آب باشد . هواي بهداشت ماهي هاي کوچولو را هم داشتند . براي آنکه هيچوقت دل ماهي کوچولو نگيرد . گاه گاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميکردند . چون که . گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است
    براي ماهي ها مدرسه مي ساختند . وبه آنها ياد مي دادند که چه جوري به طرف دهان کوسه شنا کنند . درس اصلي ماهي ها اخلاق بود . به آنها مي قبولاندند که زيبا ترين و باشکوه ترين کار براي يک ماهي اين است که خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يک کوسه کند . به ماهي کوچولو ياد مي دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند. وچه جوري خود را براي يک آينده زيبا مهيا کنند . آينده يي که فقط از راه اطاعت به دست مياييد. اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي کشيدند . ته دريا نمايشنامه يي روي صحنه مي آوردند که در آن ماهي کوچولو هاي قهرمان . شاد وشنگول به دهان کوسه ها شيرجه ميرفتند . همراه نمايش آهنگهاي محسور کننده يي هم
     مي نواختند که بي اختيار ماهيهاي کوچولو را به طرف دهان کوسه ها مي کشاند . در آنجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت . که به ماهيها مي .آموخت . زندگي واقعي در شکم کوسه ها   اغاز ميشود

    (( برتولد برشت))

    Monday, June 25, 2012

    کوتاه ولی عمیق



    اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است
     محبتشان نسبت به يکديگر نامحدود مي شود 

    داستانهایی ساده برای ما/پلنگ






    روزي پلنگي وحشي به دهكده حمله كرده بود. شيوانا همراه با 
    تعدادي ازجوانان براي شكار پلنگ به جنگل اطراف دهكده رفتند
    اما پلنگ خودش را نشان نمي داد و دائم از تله شكارچيان مي گريخت 
    سرانجام هوا تاريك شد و يكي از جوانان دهكده با اظهار اينكه پلنگ داراي قدرت جادويي است و مقصود آنها را حدس مي زند خودش را ترساند و ترس شديدي را بر تيم حاكم كرد 
    شيوانا با خوشحالي گفت كه زمان شكار پلنگ فرا رسيده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان ميدهد
    ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شكارچيان نشان داد و با زخمي كردن جواني كه به شدت مي ترسيد ، سرانجام با
     تيرهاي بقيه از پا افتاد 
    يكي از جوانان از شيوانا پرسيد: چه چيزي باعث شد شما رخ نمايي پلنگ را پيش بيني كنيد؟ در حالي كه شب هاي قبل چنين چيزي نمي گفتيد!؟ 
    شيوانا گفت : ترس جوان و باور او كه پلنگ داراي قدرت جادويي است باعث شد پلنگ احساس قدرت كند و خود را شكست ناپذير حس كند. اين ترس ها و باورهاي ترس آور و فلج كننده ما هستند كه باعث قدرت گرفتن زورگويان و قدرت طلبان مي شوند. پلنگ اگر مي دانست كه در تيم شكارچيان ، كساني حضور دارند كه از او نمي ترسند هرگز خودش را نشان نمي داد 




    Wednesday, June 20, 2012

    کوتاه ولی عمیق





    بعضي وقتا آدما الماسي تو دست دارن ، بعد چشمشون به يه گردو مي افته ، دولاميشن تا گردو رو بردارن ، الماسه مي افته تو شيب زمين ، قل ميخوره و تو عمق چاهي فروميره ، چي مي مونه؟ يه آدمو ، يه دهن باز ، يه گردوي پوک و يه دنيا حسرت

    Monday, May 21, 2012

    کوتاه ولی عمیق

    گرفتن آزادی از مردمی که نمیخواهند برده بمانند,سخت است اما دادن آزادی به مردمی که میخواهند برده بمانند سخت تر است

    مارتین لوتر کینگ

    Wednesday, May 9, 2012

    داستانهایی ساده برای ما/گرسنگی

    مردم ده همگی گرسنه بودند...خشکسالی ، سرما و آفت همه محصولاتشان را پشت سر هم به یغما  برده بود
    نگاه های بی روح شده،  چنان چشم انتظار آسمان  لعنتی  بود تا معجزه ای از آن  بیرون بیاید  که اگر از میانشان ناله ای بر می خاست و کسی طلب کمک می کرد کسی نمی شنیدش
    اما اگر حرفی از حاصلخیزی و پر باری محصول سالهای گذشته می شد؛ هر کس خاطره ای داشت و یا اگر از اهالی ده بالایی کسی  خواسته یا ناخواسته مجیزی می گفت، همه بالا خواه ده خودشان در می آمدند و در باره بهتر بودن ده خرابه خودشان اظهار نظر می کردند
    اما شکم ها هنوز گرسنه بود و  اگر کسی از بین خودشان دست نیاز بالا می گرفت فقط حرف های او را نمی شنیدند
     روزی مسافری غریب به ده رسید  ، به گرد و خاک و خس و خاشاکی که در کوچه پس کوچه های ده سر گردان بودند و در هوا بازی می کردند نگاهی کرد ، انگار فهمید که اوضاع ده از چه قرار است
    از کوله بارش  دیگی در آورد و از آب پر کرد و  وسط  ده آتشی افروخت و سنگی توی دیگ انداخت و  دیگ را روی آتش بار گذاشت و شروع به هم زدن  دیگ کرد
    هر کسی هم از آنجا رد میشد دعوت می کرد تا وقتی آش سنگ حاضر شد، مهمان او شود
     شکم های گرسنه کم کم  به دور مرد و دیگش جمع شدند و با تعجب  به آن مرد که دایما بخار توی دیگ را  بو می کرد و از آن حظ می برد، نگاه می کردند
    کمی که گذشت غریبه سرش را بالا گرفت و گفت  اگر کمی بن شن داشتیم خیلی خوب می شد این آش خیلی خوشمزه تر می شد 
    یکی از اهالی گفت: کمی در پستوی خانه من فکر می کنم بن شن مانده باشد صبر کن بیارمش
    کمی گذشت. غریبه گفت اگر کمی هم سبزی خشک داشتیم طعم این آش سنگمان بهتر میشد
    پیرزنی از میان جمع گفت فکر کنم کمی در خانه سبزی خشک داشته باشم
    غریبه دوباره گفت اگر کمی رشته هم با این سبزی توی آش سنگ بریزم انگشتانتان را قول می دهم  هم بخورید و همینطور ادامه پیدا کرد و هرکدام از اهالی ده چیزی از خانه شان آوردند و سهیم شدند و آش سنگی حسابی پر ملات شد
    طوری که همه بعد از اینکه خوردند و سیر شدند باز هم  توی دیگ اضافه  باقی ماند
    مسافر از آن ده رفت و آن سنگ را برای اهالی یادگار گذاشت تا دیگر کسی آنجا گرسنه نماند