Pages

Friday, December 31, 2010

سال نومیلادی خجسته باد


به خدا گفتم : بيا جهان را قسمت کنيم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دريا مال من موجش مال تو, ماه مال من خورشيد مال تو خدا خنديد و گفت : تو انسان باش ، همه دنيا مال تو من هم مال تو...سال جدید میلادی خجسته باد امیدوارم امسال همگی از سال قبل بهتر باشیم

Monday, December 27, 2010

زکریای رازی

زاد روز زکریای رازی گرامی باد

Saturday, December 25, 2010

زاد روز رودکی بزرگ خجسته باد

مهتران جهان همه مردند و مرگ را سر فرو همي كردند
زير خاك اندرون شدند آنان كه، همه كوشك ها بر آوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر، به جز كفن بردند
رودکی

Friday, December 24, 2010

صدای تو

صدای تو مرا دوباره برد به کوچه های تنگ پابرهنگی
به عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بامهای صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خوابهای خوب دور
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بی‌خیال شی، با خانواده ات تلویزیون تماشا کنی، یا پای درد دل رفیقت بنشینی ببینی زندگیت فقط همین آهن‌پاره‌ی برقی است یا نه؟

Wednesday, December 22, 2010

یلدا

یلدا شبی به درازای تاریخ گرامی باد

Monday, December 20, 2010

کوتاه ولی عمیق

شريف ترين دلها دلي است که انديشه ي آزار کسان درآن نباشد
زرتشت

Monday, December 13, 2010

حال که بزرگترم

از اينکه کار بد ديگران را به رخشان کشيدم ! از اينکه جائی که حق با من نبود لجبازی کردم ! از اينکه درحال سخن گفتن ديگری بی اعتنا بودم ! از اينکه ايمانم به بندگانت بيشتر از ايما ن به تو بود ! از اينکه معذرت خواستن برايم مشکل بود و انجام
ندادم ! از اينکه خوردن وآشاميدنم ترک نشد . اما یاد تو فراموش شد! از اينکه تظاهر به دانستن مطلبی کردم که اصلا آن را نمی دانستم ! از اينکه رسوا شدن دردنيا برايم مشکل تر از رسواشدن در محضرتو بود! پروردگارا مرا ببخش

Saturday, December 11, 2010

پاییزمن


امروز یک قدم از دیروز فاصله گرفتم
و
یک قدم به فردا نزدیک شدم

Thursday, December 9, 2010

داستانهایی ساده برای ما/بساط شیطان


ديروز شيطان را ديدم : در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت
مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند
توي بساطش همه چيز بود : غرور، حرص،‌دروغ و جنايت ،‌ جاه‌طلبي و
هر كس چيزي مي‌خريد و در ازايش چيزي مي‌داد
بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را
بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند و بعضي آزادگيشان را
شيطان مي‌خنديد و دهانش بوي گند جهنم مي‌داد؛ حالم را به هم مي‌زد
دلم مي‌خواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند
موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم، فقط گوشه‌اي بساطم را پهن كرده‌ام و آرام نجوا مي‌كنم.نه قيل و قال مي‌كنم و نه كسي را مجبور مي‌كنم چيزي از من بخرد مي‌بيني! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديك‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اينها فرق مي‌كني
تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات مي‌دهد. اينها ساده‌اند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب مي‌خورند!از شيطان بدم مي‌آمد اما حرف‌هايش شيرين بود

گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت
ساعت‌ها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبه‌ي عبادت افتاد كه لا به لاي چيز‌هاي ديگر بود ، دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم
با خودم گفتم : بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد!به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توي آن جز غرور چيزي نبود!جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت! فريب خورده بودم، فريب!!!دستم را روي قلبم گذاشتم،‌نبود!!!فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشته‌ام؛ تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم
مي‌خواستم يقه نامردش را بگيرم عبادت دروغي‌اش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم!به ميدان رسيدم، اما شيطان نبود آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم ...
اشك‌هايم كه تمام شد،‌ بلند شدم تا بي‌دلي‌ام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را ، و همان‌جا بي‌اختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم
به شكرانه ي قلبي كه پيدا شده بود

Monday, December 6, 2010

کوتاه ولی عمیق


دنيا آنقدر وسيع هست که براي همه مخلوقات جايي باشد پس به جاي آنکه جاي کسي را بگيريم تلاش کنيم جاي واقعي خود را بيابيم

‏چارلي چاپلين

Friday, December 3, 2010

داستانهایی ساده برای ما/بهشت بهلول


هر وقت دلش مي گرفت به کنار رودخانه مي آمد. در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي کرد.پاکي و طراوت آب، غصه هايش را مي شست. اگر بيکار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گِل بازي مي کرد.آن روز هم داشت با گِل هاي کنار رودخانه، خانه مي ساخت. جلوي خانه باغچه ايي درست کرد و توي باغچه چند ساقه علف و گُل صحرايي گذاشت.ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه کرد. زبيده خاتون (همسر خليفه) با يکي از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت : بهلول، چه مي سازي؟بهلول با لحني جدي گفت: بهشت مي سازم.همسر هارون که مي دانست بهلول شوخي مي کند، گفت: آن را

مي فروشي!؟بهلول گفت : مي فروشم. قيمت آن چند دينار است؟صد دينار.زبيده خاتون گفت : من آن را مي خرم.بهلول صد دينار را گرفت و گفت : اين بهشت مال تو قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم.زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بين راه به هر فقيري رسيد يک سکه به او داد. وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.زبيده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زيبايي شد. در ميان باغ، قصرهايي ديد که با جواهرات هفت رنگ تزئين شده بود. گلهاي باغ، عطر عجيبي داشتند. زير هر درخت چند کنيز زيبا آماده به خدمت ايستاده بودند. يکي از کنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت : اين قباله همان بهشتي است که از بهلول خريده اي !!! وقتي زبيده از خواب بيدار شد از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را که ديده بود براي هارون تعريف کرد.صبح زود، هارون يکي از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد
وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال کرد. بعد صد دينار به بهلول داد و گفت : يکي از همان بهشت هايي را که به زبيده فروختي به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمي فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بيشتري مي خواهي، حاضرم بدهم.بهلول گفت : اگر هزار دينار هم بدهي، نمي فروشم!!! هارون ناراحت شد و

پرسيد : چرا؟بهلول گفت : زبيده خاتون، آن بهشت را نديده خريد، اما تو مي داني و مي خواهي بخري، من به تو نمي فروشم

Wednesday, December 1, 2010

کوتاه ولی عمیق


خدا دوستدار آشناست

عارف وعاشق مي خواهد

نه مشتري بهشت

دکتر شريعتي