Pages

Monday, September 26, 2011

باز باران؟



باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟
روزهای کودکی کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر٬ کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین
در پس آن کوی بن بست در دل تو٬ آرزو هست؟
کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز
یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد
باز باران٬ باز باران
میخورد بر بام خانه بی ترانه ٬ بی بهانه شایدم٬ گم کرده خانه

Tuesday, September 6, 2011

به آرامي آغاز به مردن ميکني



به آرامي آغاز به مردن ميكني، اگر سفر نكني، اگر كتابي نخواني، اگر به اصوات زندگي گوش ندهي، اگر از خودت قدرداني نكني.به آرامي آغاز به مردن مي‌كني، زماني كه خودباوري را در خودت بكشي، وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.به آرامي آغاز به مردن مي‌كني، اگر برده‏ي عادات خود شوي، اگر هميشه از يك راه تكراري بروي، اگر روزمرّگي را تغيير ندهي، اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني، يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني، اگر از شور و حرارت، از احساسات سركش، و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش واميدارند و ضربان قلبت را تندتر ميكنند دوري كني...تو به آرامي آغاز به مردن ميكني، اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي آن را عوض نكني، اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني، اگر وراي رؤياها نروي، اگر به خودت اجازه ندهي كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات وراي مصلحت‌ انديشي بروي.امروز زندگي را آغاز كن! امروز مخاطره كن! امروز كاري كن! نگذار كه به آرامي بميري! شادي را فراموش نکن
شعرى از پابلو نرودا ترجمه احمد شاملو