Pages

Saturday, April 24, 2010

داستانهایی ساده برای ما/شایعه وسقراط


هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد
در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم .اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مرد کمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد ونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟

Wednesday, April 21, 2010

کوتاه ولی عمیق


بي سوادان قرن بیست ویکم کسانی نیستند که نمی توانند بخوانند و بنویسند بلکه کسانی هستند که نمی توانند آموخته های کهنه را دور بریزند ودوباره بیاموزند
الوين تافلر

Tuesday, April 20, 2010

کوتاه ولی عمیق


آرزو دارم روزی این حقیقت به واقعیت مبدل شود که همه‌ی انسان‌ها برابرند

مارتین لوتر‌کینگ

Sunday, April 18, 2010

داستانهایی ساده برای ما/دسته گل


روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه‏ای از آن چشم برنمیداشت.زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و نزدیک در ورودی نشست

Friday, April 9, 2010

داستانهایی ساده برای ما/وداع


اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و قطعه کوچکي زندگي به من ارزاني مي‌داشت.شايد همه آنچه را که به ذهنم مي رسيد را بيان نمي‌‌داشتم، بلکه به همه چيزهائي که بيان مي‌کردم فکر مي کردم.اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معناي نهفته آنهاست.کمتر مي‌خوابيدم و ديوانه‌وار رويا مي ديدم، چرا که مي‌دانستم هر دقيقه‌اي که چشمهايمان را برهم مي‌گذاريم٬ شصت ثانيه نور را از کف مي‌دهيم، شصت ثانيه روشنايي.هنگامي که ديگران مي‌ايستند٬ من قدم برمي‌داشتم و هنگامي که ديگران مي‌خوابيدند بيدار مي ماندم.هنگامي که ديگران لب به سخن مي‌گشودند٬ گوش فرا مي‌دادم و بعد هم از خوردن يک بستني شکلاتي چه لذتی که نمي بردم .اگر خداوند ذره‌اي زندگي به من عطا مي‌کرد٬ جامه‌اي ساده به تن مي کردم.نخست به خورشيد خيره مي شدم و کالبدم و سپس روحم را عريان مي‌ساختم.
خداوندا٬اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد تمامي تنفرم را بر تکه يخي مي‌نگاشتم و
سپس طلوع خورشيدت را انتظار مي کشيدم.روي ستارگان با
روياهاي "وان گوگ" وار شعر "بنديتي" (شاعر معاصر اروگوئه اي) را نقاشي مي کردم و با صداي دلنشين "سرات" (خواننده اي معروف اهل اسپانيا) ترانه عاشقانه‌اي به ماه پيشکش مي‌کردم .با اشکهايم گلهاي سرخ را آبياري مي کردم تا زخم خارهايشان و بوسه گلبرگ ها‌يشان در اعماق جانم ريشه زند.خداوندا ٬اگر تکه‌اي زندگي مي‌داشتم ٬ نمي‌گذاشتم حتي يک روز از آن سپري شود بي‌آنکه به مردماني که دوستشان دارم ٬ نگويم که "عاشقتتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان مي‌باوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست.اگر خداوند فقط و فقط تکه‌اي زندگي در دستان من ميگذارد٬ در سايه‌سار عشق مي‌آرميدم. به انسانها نشان مي دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند دلدادگي کنند و عاشق باشند.آه خدايا! آنها نمي دانند زماني پير خواهند شد که ديگر نتوانند عاشق شوند.به هر کودکي دو بال هديه مي دادم٬ رهايشان مي کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بياموزند.به پيران مي‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگي که با نسيان از راه مي‌رسد.آه انسانها، از شما چه بسيار چيزها که آموخته‌ام.من ياد گرفته‌ام که همه مي‌خواهند درقله کوه زندگي کنند٬ بي آنکه به خوشبختي آرميده در کف دست خود نگاهي انداخته باشند.چه نيک آموخته‌ام که وقتي نوزاد براي نخستين بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر ميفشارد او را براي هميشه به دام خود انداخته است.دريافته ام که يک انسان تنها زماني حق دارد به انساني ديگر از بالا به پائين چشم بدوزد که ناگزير است او را ياري رساند تا روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتي اينها را در چمدانم مي‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود
گابريل گارسيا مارکز