Pages

Wednesday, July 28, 2010

داستانهایی ساده برای ما/بهترين قلب دنيا

روزي مردجواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي کرد که زيباترين قلب دنيا را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تاکنون ديده اند.مرد جوان در کمال افتخار و با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود مي پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت: اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد. اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آنها شده بود، اما آنها به درستي جاهاي خالي را پرنکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پرنکرده بود.مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر مي کردند که اين پيرمرد چطور ادعا مي کند که قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرد و خنديد و گفت: تو حتما شوخي مي کني ! قلبت را با قلب من مقايسه کن، قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پيرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي کنم. مي داني هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام، اما اين دو عين هم نبوده اند.گوشه هايي دندانه دندانه بر قلبم دارم که برايم عزيزند، چرا که يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتي ها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود را به من نداده اند اين ها همين شيارهاي عميق هستند گرچه دردآورند، اما يادآورعشقي هستند که داشته ام. اميدوارم که آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا مي بيني که زيباي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي که اشک از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دست هاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولي از هميشه زيباتر بود

Saturday, July 24, 2010

کوتاه ولی عمیق

بهاى دوست نه به "زيبايي" اوست
نه به "دارايي" اوست
تنها به "وفاداري" اوست
آترود

Wednesday, July 21, 2010

داستانهایی ساده برای ما/شکروناشکری

ميان شُكر و ناشكري جدال بي امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم. ناشكري به سوي من هجوم آورد و گفت: پيروز اين ميدان من هستم. چرا كه روزگار در حق تو جفا كرده است، حال آنكه تو هميشه تلاش مي كردي و مهربان بودي. سهم تو از اين دنيا چيست؟ تلخي كلامش كه پر از نااميدي و سياهي بود بر روحم نشست، ولي ناگهان شكر، ناشكري را كنار زد و به من نزديك شد و گفت: اگر مرا باور كني و همراهم شوي با همين دستهاي خالي، روح بيقرار تو را چنان به اوج مي برم كه حتي فرشته ها چنين معراجي را تجربه نكرده باشند! سپس اين تجربه چنان جانت را شيرين خواهد كرد كه تلخي تمام ناكاميها و مصيبتها را از ياد خواهي برد.كلامش به قلب شكسته و مجروحم چنان روشنايي داد كه ديگر اثري از سياهي غم باقي نماند

Saturday, July 17, 2010

کوتاه ولی عمیق

تبسم بدون اينكه دهنده اش را فقير كند گيرنده اش را ثروتمند مي كند
آترود

Wednesday, July 14, 2010

داستانهایی ساده برای ما/امید به خدا

تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره اي خالي از سكنه افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد اما كسي نمي آمد. سرانجام موفق شد از تخته پاره ها براي خود كلبه اي بسازد. اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده بود. از شدت خشم و اندوه فرياد زد: خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟ صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟آنها جواب دادند: ما متوجه علائمي كه با دود مي دادي شديم. وقتي كه اوضاع خراب مي شود، نااميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم چون حتي در ميان درد و رنج دست خدا در كار زندگي مان است

Saturday, July 10, 2010

داستانهایی ساده برای ما/ چهار شمع

رسم است که در ايام کريسمس و در واقع آخرين ماه از سال ميلادي چهار شمع روشن مينمايند، هر شمع يک هفته ميسوزد و به اين ترتيب تا پايان ماه هر چهار شمع ميسوزند، شمعها نيز براي خود داستاني دارند. اميدواريم با خواندن اين داستان اميد در قلبتان ريشه دواند.شمع ها به آرامي مي سوختند، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبتهاي آن ها را بشنوي
اولي گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد.فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت
دومي گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد
ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زماني که من روشن هستم ميتوانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم.من اميد هستم
کودک با چشمهاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد
چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود. چراکه هر يک از ما
مي توانيم اميد، ايمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداري کنيم

Wednesday, July 7, 2010

کوتاه ولی عمیق

انسان هاي بزرگ دو دل دارند
دلي که درد مي کشد و پنهان است
دلي که ميخندد و آشکار است

Monday, July 5, 2010

نصايح زرتشت به پسرش

آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر
قبل از جواب دادن فکر کن هيچکس را تمسخر مکن
نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
خود براي خود، زن انتخاب کن
به شرر و دشمني کسي راضي مشو
تا حدي که مي تواني، از مال خود داد و دهش نما
کسي را فريب مده تا دردمندنشوي
از هرکس و هرچيز مطمئن مباش
فرمان خوب ده تا بهره خوب يابي
بيگناه باش تا بيم نداشته باشي
سپاس دار باش تا لايق نيکي باشي
با مردم يگانه باش تا محرم و مشهور شوي
راستگو باش تا استقامت داشته باشي
متواضع باش تا دوست بسيار داشته باشي
دوست بسيار داشته باش تا معروف باشي
معروف باش تا زندگاني به نيکي گذراني
دوستدار دين باش تا پاک و راست گردي
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتي شوي
سخي و جوانمرد باش تا آسماني باشي
روح خود را به خشم و کين آلوده مساز هرگز ترشرو و بدخو مباش
در انجمن نزد مرد نادان منشين که تو را نادان ندانند
اگر خواهي از کسي دشنام نشنوي کسي را دشنام مده
دورو و سخن چين مباش
درانجمن نزديک دروغگو منشين
چالاک باش تا هوشيار باشي
سحر خيز باش تا کار خود را به نيکي به انجام رساني
اگرچه افسون مار خوب بداني ولي دست به مار مزن تا تو را نگزد و نميري
با هيچکس و هيچ آييني پيمان شکني مکن که به تو آسيب نرسد