Pages

Monday, December 30, 2013

وقتی تو با منی


بروی ما نگاه خدا خنده میزند



بروی ما نگاه خدا خنده میزند 
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیهکار خرقه پوش 
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم 
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود 
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا 
نام خدا نبردن از ان به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا 

فروغ فرخزاد

Sunday, December 29, 2013

بارون


«بینِ من و تو»


«بینِ من و تو»

بینِ من و تو
گرسنه‌گان اتیوپی،
بینِ من و تو
کودکانِ بی‌پای افغانستان،
بینِ من و تو
تمامِ خیابان‌خواب‌های جهان ایستاده‌اند.
می‌خواهند از آن‌ها بنویسم
و من زمان کم می‌آورم
برای گفتن دوستت دارم
و نوشتنِ ترانه‌‌ای عاشقانه برای تو!

باید هر روز هواپیمایی را سرشارِ شعر کنم
و پروازش دهم تا آسمان اتیوپی،
آسمان افغانستان،
آسمانِ سرتاسرِ جهان
و شعرهایم را بر زخم‌های زمین بریزم
با امیدِ آن‌که به کاسه‌ای گندم بدل شوند
یا پایی مصنوعی،
یا سرپناهی در باران.

دلم می‌خواست می‌توانستم
دو بار زنده‌گی کنم...
یک‌بار برای تو
و یک‌بار
برای تو! 

یغما گلرویی
از مجموعه شعر باران برای تو می‌بارد / نگاه 1392

حس تنهایی


«کی فکرشو می‌کرد؟»



«کی فکرشو می‌کرد؟»

دستت تو دستِ من،
هم‌پای هم رفتن،
با هم خطر کردن... کی فکرشو می‌کرد؟

نزدیک و هم‌پرسه،
شبی که بی‌ترسه،
من، تو، خدا، هر سه... کی فکرشو می‌کرد؟

کی فکرشو می‌کرد، عاقبتِ کارو،
بعد از یه عمر حسرت، این همه دیدارو؟
کی فکرشو می‌کرد، آخره این راهو،
پلنگِ ناباور تو بستره ماهو؟

من عاشقت بودم، تمام این سالا،
از اولین دیدار تا به همین حالا

من عاشقت بودم، از متن پروانه،
از اولین فصل نگاهِ دزدانه

حالا تو این‌جایی، نزدیک و هم‌بوسه،
باخبر از این که دل بی‌تو می‌پوسه...

حالا تو بعد از اون دوران اشک و درد،
کنار من هستی، کی فکرشو می‌کرد؟

کی فکرشو می‌کرد، عاقبتِ کارو،
بعد از یه عمر حسرت، این همه دیدارو؟
کی فکرشو می‌کرد، آخره این راهو،
پلنگِ ناباور تو بستره ماهو؟ 

یغما گلرویی
از مجموعه ترانه‌ رانندگی در مستی / زخمه 2010

Saturday, December 28, 2013

خوش به حال من


خوش به حال من ودريا و غروب و خورشيد
و چه بي ذوق جهاني که مرا با تو نديد
رشته اي جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشيد 

محمد علي بهمني

براي ستايش تو



براي ستايش تو 
همين کلمات روزمره کافي است 
همين که کجا مي روي 
دلتنگم 
براي ستايش تو 
همين گل و سنگريزه كافي است 
تا از تو بتي بسازم .

شمس لنگرودي

امروز



امروز صدايت کمي در دلم لرزيد
شايد دل من
در صداي تو مي لرزيد
مي داني؟
آرزو براي من يک نهال نازک است
... مثل تن تو
مدام هراسانم از هوهوي باد
که سايه ي مرگ است
مي گويم نکند باد
کمر آرزوي آدم را بشکند!
مي گويم شهر نا امن شده
گل من!
مي گويم وقتي هوا توفاني ست
از خانه بيرون نرو
دلم مي لرزد.

عباس معروفي

حواســـــــم



عجـــيب است 
حواســـــــم را
هـــر کجــا که
پـــرت ميـــکنم

باز کنار تـــــــو
مي افتـــــد...

Wednesday, December 25, 2013

زاد روز "رودكي" پدر شعر پارسي نوين گرامی باد






بيشتر مورخان و كرونيكلرها در اين كه رودكي پدر شعر پارسي نوين

(پارسي معاصر) 25 دسامبر سال 858 ميلادي به دنيا آمده است متفق القولند و برخي هم با محاسبات خود، وقوع آن را در همان روز ولي در سال 860 ميلادي نوشته اند. سال درگذشت وي 940 ميلادي است كه چند پژوهشگر، درست آن را سال 941 ميلادي مي دانند. رودکی شاعر مشترک همه پارسیان جهان و از عوامل وحدت فرهنگی مردمی است که در قطعات منفصله ايرانزمين زندگی می کنند و نیاکان و درنتیجه خصلت ها و منش مشترک دارند. ابوعبدالله جعفر ابن محمد (رودکي) در يك روستاي رودك منطقه سغد خراسان (اينک واقع در ناحيه پنجکنت ايالت سغد جمهوري تاجيکستان) به دنيا آمد و در ناحيه اي نه چندان دور از زادگاهش مدفون شده است. ميخائيل ميخائيلويچ گراسيموف باستان شناس و انسان شناس روس (1907 - 1970) گور اورا يافته و از روي بقاياي استخوانهايش مجسمه اورا ساخته است.


   زمانه پندي آزاده وار داد مرا زمانه را چو نكو بنگري همه پند است

    
   به روز نيك كسان غم مخور، زنهار بسا كسا كه به روز تو آرزومند است

 و نيز:
     
    
    مهتران جهان همه مردند مرگ را سر فرو همي كردند
    
    زير خاك اندرون شدند آنان كه، همه كوشك ها بر آوردند
    
    از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر، به جز كفن بردند

خط میکشم رو دیوار


تو مثِ ماهِ قشنگی



تو مثِ ماهِ قشنگی تو شبِ شعرای نابم
من یه لبخندِ قدیمی رو لبِ عکسِ تو قابم
تو مثِ سیبِ گلابی ، مثه بیداری تو خوابی
عُمریِ چشمامو بستم ، یه دفه بیا به خوابم

یغماگلرویی

«سیاوش شدن»






«سیاوش شدن»

تو که آن‌سوی آتش باشی
سیاوش شدن
کارِ دشواری نیست! 

یغماگلرویی
مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

«مُدِ سال»


«مُدِ سال»

شک ندارم کریستین دیور به تو فکر می‌کرده
هنگام آفریدنِ عطرهایش
و زارا از پاهای تو الهام گرفته
برای طراحی زیباترین کفش‌های جهان...
وقتی تماشا می‌کنم آمدنت را از دور،
خود را بر صندلیِ زیباترین شوهای مُدِ جهان می‌بینم،
شانه به شانه‌ی ژانت جکسون،
سوفیا لورن،
اسکارلت جوهانسون...
و این تویی که ـ آهووار ـ پیش می‌آیی
بر سکویی ملتهب از فلاشِ دوربین‌ها...

تماشای آمدنت
شرکت در معتبرترین شوهاست
و در کنارِ تو پالتوی مندرسِ من حتا
مُدِ سال می‌شود.

یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

Monday, December 23, 2013

کنار تو



اندكى صبر


اندكى صبر سحر نزديك است
هردم اين بانگ بر آرم از دل،
واى اين شب چقدر تاريك است!

سهراب سپهری
مجموعه "مرگ رنگ" - شعر "غمى غمناك"

Wednesday, December 18, 2013

چقدر زود دیر می شود



زندگی زنی است شبیه من

با موهای شرابی

که باور نمی کرد

گاهی چقدر زود دیر می شود



فریال سعیدی

آتش عشق تو



چه کسی باور کرد 
جنگل جان مرا 
آتش عشق تو 
خاکستر کرد 

حمید مصدق

بی تو





پیله‌ی شعر



«پیله‌ی شعر»

برای مجله شعر نمی‌نویسم
در شبِ شعرها شرکت نمی‌کنم،
به نگاهِ منتقدها اهمیت نمی‌دهم
پیله‌ای از شعر می‌بافم دورِ خود
بی‌آرزوی پروانه شدن
و در سلول خود ساخته می‌میرم
به امید آن‌که ابریشمش
شالی شود
بر شانه‌های تو! 

یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

Sunday, December 15, 2013

هیشکی




آن لحظه



آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است. 
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند 
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید. 
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود. 
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند 
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند. 
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید. 
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند... 

رابرت. ن . تست

بودن، یا نبودن






«بودن، یا نبودن»

شکسپیر اشتباه می‌کرد
مسئله بودن، یا نبودن نبودن نیست
بودن،
یا نبودنِ توست!

یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

پروردگارا آزادم کن




پروردگارا !
آزادم كن به شكل گلی درآيم
و با قطرات پائيزی بريزم
من تاب خنده سنجاب را بر آدم بودن آدمی ندارم...

شمس لنگرودی

Friday, December 13, 2013

زندگی ام


کاش


کاش 
در پاييز باراني جنگلي دور
من
و
تو
نشسته بوديم زير يک 
سقف چوبي
که بوي نم باران مي داد...

سيدحسين درياني

آن بالا




آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود.
اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم. 
بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد. 
بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم. 
حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف. 
كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.


مصطفي مستور

پرسه در حوالي زندگي

Thursday, December 5, 2013

باران برای تو می‌بارد



باران برای تو می‌بارد...

این برگ‌های زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه می‌افتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آن‌ها پیشی می‌گیرند از یک‌دیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشک‌ها از روی عادت نمی‌خوانند،
سرودی دسته‌جمعی را تمرین می‌کنند
برای خوش‌آمد گفتن به تو...

باران برای تو می‌بارد
و رنگین‌کمان
ـ ایستاده بر پنجه‌ی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.

نسیم هم مُدام می‌رود و بازمی‌گردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربه‌ی ساعت‌ها
برای تو می‌گردند
و من
به دورِ تو! 

یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو می‌بارد» / نگاه 1392

کاش



کاش 
در این راه 
برف ببارد...
همه جا را مه بگیرد...
و تو 
خودت 
را به 
این راه 
بزنی...

سید حسین دریانی

Wednesday, December 4, 2013

آخرین بار



آخرین بار
که داشتی تنت را
به من شیرفهم می‌کردی
فهمیدم پرواز
دست‌نیافتنی نیست
پرنده‌ام را بغل کردم
و در عطر نارنج‌هات
شناور شدم.

عباس معروفی

سحر نزدیک است




خنده



آنها به من می خندند چون متفاوت هستم. 

من به آنها می خندم چون همگی شبیه همند!

به دیدارم بیا هر شب



به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهائی تنها و تاریک ِ خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن،ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده،وین تالاب مالامال،
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا،ای همگناهِ من در این برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ،ای همگناه،ای مهربان با من

مهدی اخوان ثالث

بی تو


زیبائی تو



میانِ خورشیدهای همیشه
زیبائی تو لنگریست
خورشیدی که از سپیده‌دمِ همه ستارگان بی‌نیازم می‌کند

شاملو

دوست داشتن



ﺑﺮﺧﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﻧﻴﺰ ﻳﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ. ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﮔﻢ ﻣﯽ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ ...! 

ﺷﻞ ﺳﯿﻠﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﯾﻦ

هر روز



هر روز مي پرسي كه : آيا دوستم داری ؟
من جای پاسخ بر نگاهت خيره می مانم
تو در نگاه من چه می خواني نمی دانم
اما به جای من تو پاسخ می دهي : آری!

ما هر دو می دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا، راز گويانند
و آن ها كه دل با يكدگر دارند
حرف ضمير دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من "دوست دارم" را

پيوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته،می دانم
من،آنچه را احساس بايد كرد
يا از نگاه دوست بايد خواند
هرگز نمی پرسم

هرگز نمی پرسم كه : آيا دوستم داري
قلب من و چشم تو می گويد به من " آری "

فریدون مشیری

چقدر زود دیر می‌شود


حرف‌های ما هنوز ناتمام...
تا نگاه می‌کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می‌شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر می‌شود

قیصر امین پور

Sunday, December 1, 2013

دروغ و حقیقت



خدا مرا از بهشت راند




آنجا را نمیدانم اما، اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمی کنند چیزی از دست داده باشی.
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش
می راند و نه از هیچ می ترساند!
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد!

احمد شاملو

Friday, November 29, 2013

Madness,as you


پرنـــــــــــــده‌




پرنـــــــــــــده‌ی نوپــــــــــرواز
بر آسمـــــــــانِ بلنــــــــــــــد
ســـرانجام
پَر باز می‌کنــــــــــد.


شاملو

ترک شیرازی


دستت را به من بـــــده



دستت را به من بـــــده
نتـــــــــرس!

با هم خواهيــــــــــم پريد
حضور و حيات و حوصله ي من از تو
درد و بلا و بي کسي هاي تو از من

سيد علي صالحي

Wednesday, November 27, 2013

آن روز



آدمی



"آدمی را می توان شناخت"

آدمی را می توان شناخت :
از کتابهایی که می خواند
و دوستانی که دارد
و ستایش هایی که می کند
و لباسهایش و سلیقه هایش 
و از آنچه خوش نمی دارد
و از داستانهایی که نقل می کند
و از طرز راه رفتنش
و حرکات چشمهایش
و ظاهر خانه اش و اتاقش؛
زیرا هیچ چیز بر روی زمین مستقل و مجرد نیست،
بلکه همۀ چیزها تا بی نهایت با هم پیوند و تاثیر و تاثّر دارند.

“A Man is Known…”
A man is known by the books he reads
by the company he keeps
by the praise he gives
by his dress, by his tastes
by his distastes
by the stories he tells
by his gait
by the motion of his eye
by the look of his house, of his chamber
for nothing on earth is solitary
but everything hath affinities infinite…
R.W.Emerson

نوشته رالف والدو امرسن
ترجمه حسین الهی قمشه ای
برگرفته از کتاب "در قلمرو زرین"

تهران را دوست دارم


تهران را دوست دارم 
بس که شبیه من است 
پرهیاهو، آلوده، دوست نداشتنی! 
پر رفت و آمد و سرآخر؛ تنها!
...
تهران را دوست دارم 
بس که شبیه من است 
تهران،شهر من است!

آترود

Tuesday, November 26, 2013