مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم ميزد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم ميشود و چيزي را از روي زمين بر ميدارد و توي اقيانوس پرت ميکند. نزديک تر مي شود، ميبيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل ميافتد در آب مياندازد صبح بخير رفيق، خيلي دلم ميخواهد بدانم چه ميکني؟ اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نميتواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نميکند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت براي اين يکي اوضاع فرق کرد
خداوندا : براي همسايه كه نان مرا ربود، نان . براي عزيزاني كه قلب مرا شكستند، مهرباني . براي كساني كه روح مراآزردند بخشش.وبرای خویشتن خویش آگاهی وعشق می طلبم
Wednesday, December 30, 2009
Tuesday, December 29, 2009
كوتاه ولي عميق
Wednesday, December 23, 2009
دوستت دارم ها
Monday, December 21, 2009
داستانهاي ساده براي ما/قلبها
استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيمداد ميزنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلندميکنند و سر هم داد ميکشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون درآن لحظه، آرامش و خونسرديمان را ازدست ميدهيم
استاد پرسيد:اينکه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد دادميزنيم؟ آيا نميتوان با صداىملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنين توضيح داد:هنگامى که دو نفر از دست يکديگرعصبانى هستند، قلبهايشان ازيکديگر فاصله ميگيرد. آنهابراى اين که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايدصدايشان رابلندتر کنند
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟ آنها سر هم دادنميزنند بلکه خيلى به آرامى باهم صحبت ميکنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است.فاصله قلبهاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط درگوش هم نجوا ميکنند و عشقشان بازهم به يکديگر بيشتر ميشود
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگرنگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
به اميد روزي که تمامي انسان ها قلب هايشان به يکديگر نزديک شود
شاگردان فکرى کردند و يکى از آنها گفت: چون درآن لحظه، آرامش و خونسرديمان را ازدست ميدهيم
استاد پرسيد:اينکه آرامشمان را از دست ميدهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد دادميزنيم؟ آيا نميتوان با صداىملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد ميزنيم؟
شاگردان هر کدام جوابهايى دادند امّا پاسخهاى هيچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنين توضيح داد:هنگامى که دو نفر از دست يکديگرعصبانى هستند، قلبهايشان ازيکديگر فاصله ميگيرد. آنهابراى اين که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آنها بايدصدايشان رابلندتر کنند
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى ميافتد؟ آنها سر هم دادنميزنند بلکه خيلى به آرامى باهم صحبت ميکنند. چرا؟ چون قلبهايشان خيلى به هم نزديک است.فاصله قلبهاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى ميافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نميزنند و فقط درگوش هم نجوا ميکنند و عشقشان بازهم به يکديگر بيشتر ميشود
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بينياز ميشوند و فقط به يکديگرنگاه ميکنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصلهاى بين قلبهاى آنها باقى نمانده باشد
به اميد روزي که تمامي انسان ها قلب هايشان به يکديگر نزديک شود
Saturday, December 19, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Wednesday, December 16, 2009
كوتاه ولي عميق
Tuesday, December 15, 2009
داستانهاي ساده براي/فكركردن
مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست
با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: من همين الان در حال كار كردن هستم! و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فيزيکي بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتي اگر زمان زيادي بگيرد
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: من همين الان در حال كار كردن هستم! و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فيزيکي بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتي اگر زمان زيادي بگيرد
Saturday, December 12, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Wednesday, December 9, 2009
داستانهاي ساده براي/ناصرخسرو
ناصر خسرو قبادياني بسوي باختر ايران روان بود .شبي ميهمان شباني شد در روستاي کوچکي در نزديکي سنندج .نيمههاي شب صداي فرياد و ناله شنيد. برخاست و از خانه بيرون آمد. صداي فرياد و نالههاي دلخراش و سوزناک از بالاي کوه به گوش ميرسيد.مبهوت فريادها و نالهها بود که شبان دست بر شانهاش گذاشت و
گفت: اين صداها از آن مرديست که همسر و فرزند خويش را از دست داده، اين مرد پس از چندي جستجو در غاري بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهي شبها نالههايش را ميشنويم. چون در بين ما نيست همين فريادها به ما ميگويد که هنوز زنده است و از اين روي خوشحال ميشويم که نفس ميکشد.ناصر خسرو گفت: ميخواهم به پيش آن مرد روم.مرد گفت: بگذار مشعلي بياورم و او را از شيار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاري ژرف و در زير نور مهتاب مردي را ديد که بر تخته سنگي نشسته و با دو دست خويش صورتش را پنهان نموده بود.مرد به آن دو گفت از جان من چه ميخواهيد؟ بگذاريد با درد خود بسوزم و بسازم
ناصر خسرو گفت: من عاشقم اين عشق مرا به سفري طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقي همراه من شو. چون در سفر گمشده خويش را باز يابي. ديدن آدمهاي جديد و زندگيهاي گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غير اينصورت اين غار و اين کوهستان پيشاپيش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود
چون پگاه خورشيد آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستي به خانه شبان بيا تا با هم رويم
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سالها بعد آن مرد همراه با همسري ديگر و دو کودک به ديار خويش باز گشت در حالي که لبخندي دلنشين بر لب داشت
انديشمند يگانه سرزمينمان ارد بزرگ ميگويد: سنگيني يادهاي سياه را با تنهايي دو چندان ميکني. به ميان آدميان رو و در شادماني آنها سهيم شو.لبخندآدميان انديشههاي سياه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود
شوريدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خويش يافتند همانجا کاشانهاي بسازند، و چون دلتنگ شوند به ديار آغازين خويش باز گردند
ناصر خسرو گفت: من عاشقم اين عشق مرا به سفري طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقي همراه من شو. چون در سفر گمشده خويش را باز يابي. ديدن آدمهاي جديد و زندگيهاي گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غير اينصورت اين غار و اين کوهستان پيشاپيش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود
چون پگاه خورشيد آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستي به خانه شبان بيا تا با هم رويم
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سالها بعد آن مرد همراه با همسري ديگر و دو کودک به ديار خويش باز گشت در حالي که لبخندي دلنشين بر لب داشت
انديشمند يگانه سرزمينمان ارد بزرگ ميگويد: سنگيني يادهاي سياه را با تنهايي دو چندان ميکني. به ميان آدميان رو و در شادماني آنها سهيم شو.لبخندآدميان انديشههاي سياه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود
شوريدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خويش يافتند همانجا کاشانهاي بسازند، و چون دلتنگ شوند به ديار آغازين خويش باز گردند
Monday, December 7, 2009
Saturday, December 5, 2009
زندگي رو بسازو بفروش
اول- بهترين خاطرهها را خودت بسازخاطرات خوب، تصادفي به وجود نميآيد. بايد تلاش کني تا لحظات زيبايي در زندگيت خلق شود که در آينده با افتخار و لذت از آنها ياد کني
دوم- خاطرات بدت را بفروش
نگه داشتن تجربههاي تلخ بيفايدهاي که فقط اعتماد به نفست را خراب ميکند، چه سودي در پي دارد؟
سوم-رابطهاي سالم و مفيد را با دوستان خود بساز
اگر براي دوستان حقيقي خود احترام قائل باشي و با آنها رو راست رفتار کني، مطمئنا" آنها هم همينطور خواهند بود
پيدا کردن دوست خوب "بخت" است اما نگه داشتن و استفاده از آن به تلاش نياز دارد
چهارم-غم و غصههايت را بفروش
به خاطر داشته باش که تمام اقدامات انسان در طول زندگيش به خاطر اندکي شادتر بودن است، بنابر اين، هر آنچه فلسفه زندگيت را مکدر ميکند، از ذهنت بيرون بريز
پنجم-چهره واقعيت در ذهن ديگران را خودت بساز
اگر تصوير نامناسبي از تو در خيال اعضاي خانواده، دوستان يا ديگران نقش بسته است، هيچ کس غير از خودت نميتواند به تو کمک کند. اين تنها تويي که با اقدامات شايسته ميتواني ذهن آنها را اصلاح کني
دوم- خاطرات بدت را بفروش
نگه داشتن تجربههاي تلخ بيفايدهاي که فقط اعتماد به نفست را خراب ميکند، چه سودي در پي دارد؟
سوم-رابطهاي سالم و مفيد را با دوستان خود بساز
اگر براي دوستان حقيقي خود احترام قائل باشي و با آنها رو راست رفتار کني، مطمئنا" آنها هم همينطور خواهند بود
پيدا کردن دوست خوب "بخت" است اما نگه داشتن و استفاده از آن به تلاش نياز دارد
چهارم-غم و غصههايت را بفروش
به خاطر داشته باش که تمام اقدامات انسان در طول زندگيش به خاطر اندکي شادتر بودن است، بنابر اين، هر آنچه فلسفه زندگيت را مکدر ميکند، از ذهنت بيرون بريز
پنجم-چهره واقعيت در ذهن ديگران را خودت بساز
اگر تصوير نامناسبي از تو در خيال اعضاي خانواده، دوستان يا ديگران نقش بسته است، هيچ کس غير از خودت نميتواند به تو کمک کند. اين تنها تويي که با اقدامات شايسته ميتواني ذهن آنها را اصلاح کني
ششم-لحظات شيطاني و فکرهاي انتقام جويانهات را بفروش
ذهن و قلب انسان آينده روشني است که نزد او به امانت گذاشته شده، با خيالهاي آلوده، آن را کثيف نکن. به لحظههايي بينديش که امانت را باز خواهي داد
هفتم-شاديهاي ديگران را برايشان بساز
بدون ترديد، تو قهرمان زندگي کسي خواهي بود که او را شاد کردهاي، حتي اگر به اندازه گفتن لطيفه خندهداري باشد
هفتم-شاديهاي ديگران را برايشان بساز
بدون ترديد، تو قهرمان زندگي کسي خواهي بود که او را شاد کردهاي، حتي اگر به اندازه گفتن لطيفه خندهداري باشد
هشتم- همه، سيبهاي يک جعبه را بفروش، اما يک سيب کرم زده را براي خودت نگه داربا نگاه کرده به آن، درميابي که ظاهر زيبا تضميني براي باطن سالم نخواهد بود
Wednesday, December 2, 2009
داستانهاي ساده براي/چوپان
چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد
باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم، غلط زيادي كه جريمه ندارد
كتاب كوچه اثر احمد شاملو
باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم، غلط زيادي كه جريمه ندارد
كتاب كوچه اثر احمد شاملو
Sunday, November 29, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Wednesday, November 25, 2009
داستانهاي ساده براي/بهترينها
روزي لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند مي دهم که کامروا شوي: اول اين که سعي کن در زندگي بهترين غذاي جهان را بخوري! دوم اين که در بهترين بستر و رختخواب جهان بخوابي! و سوم اين که در بهترين کاخها و خانه هاي جهان زندگي کني
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان استو اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست
پسر لقمان گفت اي پدر ما يک خانواده بسيار فقير هستيم چطور من مي توانم اين کارها را انجام دهم؟
لقمان جواب داد: اگر کمي ديرتر و کمتر غذا بخوري هر غذايي که مي خوري طعم بهترين غذاي جهان را مي دهد. اگر بيشتر کار کني و کمي ديرتر بخوابي در هر جا که خوابيده اي احساس مي کني بهترين خوابگاه جهان استو اگر با مردم دوستي کني، در قلب آنها جاي مي گيري و آن وقت بهترين خانه هاي جهان مال توست
Wednesday, November 18, 2009
Monday, November 16, 2009
داستانهاي ساده براي/بامبوها وسرخسها
روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را، دوستانم را، زندگي ام را
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد
او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟
پاسخ دادم : بلی
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت شش ماه ارتفاع آن به بيش از صد فوت رسيد. پنج سال طول كشيده بود تا ريشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ريشه هايی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می كرد
خداوند در ادامه فرمود: آيا می دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ساختی. من در تمامی اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می كنی و قد می كشی!از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم.در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر چقدر كه بتواند
گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی
به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم: آيا می توانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد
او گفت : آيا درخت سرخس و بامبو را می بينی؟
پاسخ دادم : بلی
فرمود: هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دير زمانی نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند و زيبايی خيره كننده ای به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع اميد نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت شش ماه ارتفاع آن به بيش از صد فوت رسيد. پنج سال طول كشيده بود تا ريشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند.. ريشه هايی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نياز داشت را فراهم می كرد
خداوند در ادامه فرمود: آيا می دانی در تمامی اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودی در حقيقت ريشه هايت را مستحكم می ساختی. من در تمامی اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبوها را رها نكردم.هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن. بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايی جنگل كمك می كنن. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد می كنی و قد می كشی!از او پرسيدم : من چقدر قد مي كشم.در پاسخ از من پرسيد: بامبو چقدر رشد می كند؟ جواب دادم: هر چقدر كه بتواند
گفت: تو نيز بايد رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی
Saturday, November 14, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Monday, November 9, 2009
زندگي گذشته حال آينده
فكر ميكنم به هرآنچه اين همه سال گذشت، به هرآنچه اين همه سال نگذشت، به آدمهايي كه بودند و حالا نيستند... به آدمهايي كه نبودند و حالا هستند... به آرزوهايي كه واقعيت شدند... به واقعيتهايي كه آرزو شدند... به باورهايي كه پيش آمدند... به پيش آمدهايي كه باور نداشتم... به هفت سالگي كه در انتظار بيست سالگي گذشت... به بيست سالگي كه در حسرت هفت سالگي گذشت... به روزهايي كه زود شب شدند... به شبهايي كه دير صبح شدند... به دوست داشتنهايي كه هنوز هستند... به هنوزهايي كه ديگر دوست داشتني نيستند
Saturday, November 7, 2009
داستانهاي ساده براي/كيك بهشتي مادر بزرگ
پسر كوچكي براي مادر بزرگش توضيح ميدهد كه چگونه همه چيز ايراد دارد: مدرسه، خانواده، دوستان و ...مادر بزرگ كه مشغول كيك است، از پسر كوچولو ميپرسد كه كيك دوست دارد؟ و پاسخ پسر كوچولو البته مثبت است. روغن چطور؟نه! و حالا دو تا تخم مرغ؟ نه مادر بزرگ! آرد چي؟ از آرد خوشت ميآيد؟ جوش شيرين چطور؟ نه مادر بزرگ! حالم از همهشان به هم ميخورد. بله، همه اين چيزها به تنهايي بد به نظر ميرسند. اما وقتي به درستي با هم مخلوط شوند، يك كيك خوشمزه درست ميشود.خداوند هم به همين ترتيب عمل ميكند. خيلي از اوقات تعجب ميكنيم كه چرا خداوند بايد بگذارد ما چنين دوران سختي را بگذرانيم. اما او ميداند كه وقتي همه اين سختيها را به درستي كنار هم قرار دهد، نتيجه هميشه خوب است.ما تنها بايد به او اعتماد كنيم، در نهايت همه اين پيشامدها با هم به يك نتيجه فوق العاده ميرسند
Monday, November 2, 2009
Saturday, October 31, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Wednesday, October 28, 2009
داستانهاي ساده براي/گنجشک با خدا قهر بود
گنجشک با خدا قهر بود.روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که
دردهايش را در خود نگاه ميدارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند.گنجشک هيچ نگفت وخدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست .گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام .تو همان را هم از من گرفتي
اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه کلامش بست .سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند .خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمني ام برخاستي
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد
فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که
دردهايش را در خود نگاه ميدارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند.گنجشک هيچ نگفت وخدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست .گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام .تو همان را هم از من گرفتي
اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه کلامش بست .سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند .خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمني ام برخاستي
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد
Monday, October 26, 2009
Sunday, October 25, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Saturday, October 24, 2009
كوتاه ولي عميق
Wednesday, October 21, 2009
من هدايتم! نورم! بشارتم
ميگفت: من هدايتم! نورم! بشارتم! نميخواهي مرا بخواني؟ و من گيج و منگ نگاهش ميكردم: هدايت؟ نور؟ ميگفت: براي مؤمنين شفا و رحمت هستم اگر مرا بخوانند! شفا؟رحمت؟ ميگفت: راهي كه من نشانتان مي دهم رَد خور ندارد! شماها در اين گردنههاي دنيا راه را گم ميكنيد، راهنما نميخواهيد؟ميگفت: آمدهام حقيقتِ ناب را يادتان بياورم، شماها خيلي فراموشكاريد. و من هر چه فكر ميكردم چيزي يادم نميآمد! ميگفت: من فرقان هستم، ميتوانم حق و ناحق را نشانتان بدهم. ميگفت: نصيحتهاي من را گوش كنيد. و من سركش بودم و از همان اوّلش هم از نصيحت و موعظه و اين طور حرفها بدم ميآمد. ميگفت: هر قدر دوست داري، هرقدر ميتواني از من بخوان! و من لج كرده باشم انگار، همان قدر كه ميتوانستم هم نميخواندم! ميگفت: چرا به نوشتههاي من فكر نميكنيد؟ مگر روي درِ دلهايتان قفل خورده است؟ و من قفل درِ دلم را نگاه ميكردم و وحشت ميكردم
Monday, October 19, 2009
Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده
Saturday, October 17, 2009
داستانهاي ساده براي/كمك كردن
در سال 1974 مجله "گايد پست" گزارش مردي را نوشت که براي کوهپيمايي به کوهستان رفته بود .ناگهان برف و کولاک او را غافلگير کرد و در نتيجه راهش را گم کرد. از آنجا که براي چنين شرايطي پوشاک مناسبي همراه نداشت، ميدانست که هرچه سريعتر بايد پناهگاهي بيابد، در غير اينصورت يخ ميزند و ميميرد
عليرغم تلاشهايش دستها و پاهايش بر اثر سرما کرخت شدند. ميدانست وقت زيادي ندارد. در همين موقع پايش به کسي خورد که يخ زده بود و در شرف مرگ بود
او ميبايست تصميم خود را ميگرفت. دستکشهاي خيس خود را در آورد، کنار مرد يخزده زانو زد و دستها و پاهاي او را ماساژ داد.مرد يخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوي کمک به ديگري، در واقع به خودشان کمک ميکردند
کرختي با ماساژ دادن ديگري از بين ميرفت
ما انسانها در واقع با کمک کردن به ديگران به خود کمک ميکنيم
خيلي وقتها همدلي با ديگران حتي ميتواند از بار دلهاي خودمان کم کند
به محض اينکه کاري در جهت منافع کسي انجام ميدهيد نه تنها او به شما فکر ميکند، بلکه خداوند نيز به شما فکر ميکند
فراموش نکنيد : دستهايي که کمک ميکنند مقدستر از دستهايي هستند که تسبيح
عليرغم تلاشهايش دستها و پاهايش بر اثر سرما کرخت شدند. ميدانست وقت زيادي ندارد. در همين موقع پايش به کسي خورد که يخ زده بود و در شرف مرگ بود
او ميبايست تصميم خود را ميگرفت. دستکشهاي خيس خود را در آورد، کنار مرد يخزده زانو زد و دستها و پاهاي او را ماساژ داد.مرد يخزده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوي کمک به ديگري، در واقع به خودشان کمک ميکردند
کرختي با ماساژ دادن ديگري از بين ميرفت
ما انسانها در واقع با کمک کردن به ديگران به خود کمک ميکنيم
خيلي وقتها همدلي با ديگران حتي ميتواند از بار دلهاي خودمان کم کند
به محض اينکه کاري در جهت منافع کسي انجام ميدهيد نه تنها او به شما فکر ميکند، بلکه خداوند نيز به شما فکر ميکند
فراموش نکنيد : دستهايي که کمک ميکنند مقدستر از دستهايي هستند که تسبيح
مي گردانند
Tuesday, October 13, 2009
به افتخار روز جهاني حافظ
پیش ازاینت بیش ازاین اندیشهٔ عشّاق بود
مهرورزی تو با ما شهرهٔ آفاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشینلبان
بحث سرّ عشق و ذکر حلقهٔ عشّاق بود
پیش ازین کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
سایهٔ معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
حسن مهرویان مجلس گرچه دل میبرد و دین
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
دفتر نسرین و گل رازینت اوراق بود
حافظ
حافظ
Monday, October 12, 2009
داستانهاي ساده براي/کوزه ناقص
کوزه گري هر روز صبح از رودخانه با کوزه هايش براي روستا آب مي آورد
وقتي کوزه گر به روستا برمي گشت، دو کوزه همراهش بود که يکي از کوزه ها ترکي کوچک داشت و مقداري از آب آن خارج مي شد
کوزه سالم به خود افتخار مي کرد چون آب را کامل مي رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نيمي از کارش را درست انجام مي داد
کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست اين وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمي اندازي ؟من با اين ترک بدرد نمي خورم »؟
کوزه گر گفت : امروز وقتي داريم به روستا بر مي گرديم ، در مسير برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن
کوزه آنها را ديد واز قشنگي آنها تعريف کرد وگفت حالا منظورت چيست؟
کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به اين گل ها آب مي دهي . ايرادي که فکر مي کني داري ، روستاي ما را تغيير داده و آن را زيباتر کرده است
کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام اين مدت که احساس بيهودگي مي کردم ، نقص من کار مهم تري انجام مي داد
وقتي کوزه گر به روستا برمي گشت، دو کوزه همراهش بود که يکي از کوزه ها ترکي کوچک داشت و مقداري از آب آن خارج مي شد
کوزه سالم به خود افتخار مي کرد چون آب را کامل مي رساند اما کوزه ترک خورده شرمنده بود چرا که او فقط نيمي از کارش را درست انجام مي داد
کوزه ترک خورده بالاخره نتوانست اين وضع را تحمل کند و به کوزه گر گفت : « چرا مرا دور نمي اندازي ؟من با اين ترک بدرد نمي خورم »؟
کوزه گر گفت : امروز وقتي داريم به روستا بر مي گرديم ، در مسير برگشتمان به گل ها خوب نگاه کن
کوزه آنها را ديد واز قشنگي آنها تعريف کرد وگفت حالا منظورت چيست؟
کوزه گر گفت : ماه هاست که تو به اين گل ها آب مي دهي . ايرادي که فکر مي کني داري ، روستاي ما را تغيير داده و آن را زيباتر کرده است
کوزه ترک خورده گفت : پس در تمام اين مدت که احساس بيهودگي مي کردم ، نقص من کار مهم تري انجام مي داد
Saturday, October 10, 2009
پروردگارا
Wednesday, October 7, 2009
داستانهاي ساده براي/سلف سرويس زندگي
امت فاکس نويسنده و فيلسوف معاصر، هنگام نخستين سفرش به آمريکا براي اولين در عمرش به يک رستوران سلف سرويس رفت .وي که تا آن زمان، هرگز به چنين رستوراني نرفته بود در گوشه اي به انتظار نشست با اين نيت که از او پذيرايي شود
اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت
از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند
وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت
من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي
اما هرچه لحظات بيشتري سپري مي شد ناشکيبايي او از اينکه مي ديد پيشخدمتها کوچکترين توجهي به او ندارند،شدت گرفت
از همه بدتر اينکه مشاهده مي کرد کساني پس از او وارد شده بودند ؛ در مقابل بشقاب هاي پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند
وي با ناراحتي به مردي که بر سر ميز مجاور نشسته بود،نزديک شد و گفت
من حدود بيست دقيقه است که در اينجا نشسته ام بدون آنکه کسي کوچکترين توجهي به من نشان دهد. حالا مي بينم شما که پنج دقيقه پيش وارد شديد با بشقابي پر از غذا در مقابلتان اينجا نشسته ايد!موضوع چيست؟مردم اين کشور چگونه پذيرايي
مي شوند؟
مرد با تعجب گفت: ولي اينجا سلف سرويس است
سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد
به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد
امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت
اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از ميز غذا و فرصتهاي خود غافل مي شويم ...؟
در حالي که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم
از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد نوشته مسعود لعلي
مرد با تعجب گفت: ولي اينجا سلف سرويس است
سپس به قسمت انتهايي رستوران جايي که غذاها به مقدار فراوان چيده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد
به آنجا برويد، يک سيني برداريد و هر چه مي خواهيد، انتخاب کنيد،پول آن را بپردازيد،بعد اينجا بنشينيد و آن را ميل کنيد
امت فاکس، که قدري احساس حماقت مي کرد، دستورات مرد را پي گرفت
اما وقتي غذا را روي ميز گذاشت ناگهان به ذهنش رسيد که زندگي هم در حکم سلف سرويس است همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعيتها، شاديها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد ؛ در حالي که اغلب ما بي حرکت به صندلي خود چسبيده ايم و آن چنان محو اين هستيم که ديگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتي شده ايم که چرا او سهم بيشتري دارد ، که از ميز غذا و فرصتهاي خود غافل مي شويم ...؟
در حالي که هرگز به ذهنمان نمي رسد خيلي ساده از جاي خود برخيزيم و ببينيم چه چيزهايي فراهم است، سپس آنچه مي خواهيم،برگزينيم
از کتاب: شما عظيم تر از آني هستيد که مي انديشيد نوشته مسعود لعلي
Monday, October 5, 2009
Saturday, October 3, 2009
داستانهاي ساده براي/من از خدا خواستم
من از خدا خواستم که پليدي هاي مرا بزدايد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از هم. آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
امروز روز تو خواهد بودآن را هدر نده
باشد که خداوند تو را برکت دهد
خدا گفت : نه
آنها براي اين در تو نيستند که من آنها را بزدايم .بلکه آنها براي اين در تو هستند که تو در برابرشان پايداري کني
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد
خدا گفت : نه
روح تو کامل است . بدن تو موقتي است
من از خدا خواستم به من شکيبائي دهد
خدا گفت : نه
شکيبائي بر اثر سختي ها به دست مي آيد. شکيبائي دادني نيست بلکه به دست آوردني است
من از خدا خواستم تا به من خوشبختي دهد
خدا گفت : نه
من به تو برکت مي دهم خوشبختي به خودت بستگي دارد
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد
خدا گفت : نه
درد و رنج تو را از اين جهان دور کرده و به من نزديک تر مي سازد
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد
خدا گفت : نه
تو خودت بايد رشد کني ولي من تو را مي پيرايم تا ميوه دهي
من از خدا خواستم به من چيزهائي دهد تا از زندگي خوشم بيايد
خدا گفت : نه
من به تو زندگي مي بخشم تا تو از هم. آن چيزها لذت ببري
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا ديگران همان طور که او دوست دارد ، دوست داشته باشم
خدا گفت : ... سرانجام مطلب را گرفتي
امروز روز تو خواهد بودآن را هدر نده
باشد که خداوند تو را برکت دهد
Monday, September 28, 2009
پاييز
Saturday, September 26, 2009
Wednesday, September 23, 2009
Wednesday, September 16, 2009
خدا آنسوتر منتظر است
فرشته ها آمده اند پايين. همه جا پُر از فرشته است. از كنارت كه رد مي شوند، مي فهمي؟ اسمت را كه صدا مي زنند، مي شنوي؟ دستشان را كه روي شانه ات مي گذارند، حس مي كني؟ راستي حياط خلوت دلت را آب و جارو كرده اي؟ دعاهايت را آماده گذاشته اي؟ آرزوهايت را مرور كرده اي؟ مي داني كه امشب به تو هم سر مي زنند؟ مي آيند و چهار گوشه دلت را نور و گلاب مي پاشند. مي آيند و در دستشان دعاي مستجاب شده و عشق است. مبادا بيايند و تو نباشي. مبادا درِ دلت را بسته باشي. مبادا در بزنند و تو نفهمي. مبادا ... فرشته ها مي آيند. فرشته ها حتما مي آيند. مبادا كه فرشته هايت دست خالي برگردند. خدا آنسوتر منتظر است
Sunday, September 13, 2009
داستانهاي ساده براي/مسافر و درخت
كوله پشتياش را برداشت و رفت كه دنبال خدا بگردد؛ و گفت: تا كولهام از خدا پر نشود برنخواهم گشت. مسافر با خندهاي رو به درخت کوچک کنار راه گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن؛ و درخت زير لب گفت: ولي تلخ تر آن است كه بروي و بي رهاورد برگردي. كاش ميدانستي آنچه در جستوجوي آني، همينجاست. مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه ميداند، پاهايش در گِل است، او هيچگاه لذت جستوجو را نخواهد يافت و نشنيد كه درخت گفت: اما من جستوجو را از خود آغاز كردهام و سفرم را كسي نخواهد ديد؛ جز آن كه بايد. مسافر رفت و بعد از هزار سال بازگشت. خدا را نيافته بود، اما غرورش را گم كرده بود. به ابتداي جاده رسيد. جادهاي كه روزي از آن آغاز كرده بود. زير سايه درختي هزار ساله نشست. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را ميشناخت. درخت گفت: سلام مسافر، در كولهات چه داري، مرا هم ميهمان كن. مسافر گفت: بالا بلند! شرمندهام، كولهام خالي است. درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. اما آن روز كه ميرفتي، در كولهات همه چيز داشتي، غرور كمترينش بود، جاده آن را از تو گرفت. حالا در كولهات جا براي خدا هست. و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت. چشمهاي مسافر از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفتهاي، اين همه يافتي درخت گفت: زيرا تو در جاده رفتي و من در خودم. و پيمودن خود، دشوارتر از پيمودن جادههاست
Monday, September 7, 2009
Wednesday, September 2, 2009
كوتاه ولي عميق
Monday, August 31, 2009
داستانهاي ساده براي/هر بار كه ميروي، رسيدهاي
پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني
ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود
سنگپشت (لاک پشت) تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد .پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست .كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم هيچگاه!!! و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش مي كشيد
ميدانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت
آهسته آهسته ميخزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بود
سنگپشت (لاک پشت) تقديرش را دوست نميداشت و آن را چون اجباري بر دوش ميكشيد .پرندهاي در آسمان پر زد، سبك؛ و سنگپشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدل نيست .كاش پُشتم را اين همه سنگين نميكردي. من هيچگاه نميرسم هيچگاه!!! و در لاك سنگي خود خزيد، به نيت نا اميدي
خدا سنگپشت را از روي زمين بلند كرد. زمين را نشانش داد. كُرهاي كوچك بود
و گفت: نگاه كن، ابتدا و انتها ندارد. هيچ كس نميرسد
چون رسيدني در كار نيست. فقط رفتن است
حتي اگر اندكي. و هر بار كه ميروي، رسيدهاي
و باور كن آنچه بر دوش توست، تنها لاكي سنگي نيست، تو پارهاي از هستي را بر دوش ميكشي؛ پارهاي از مرا
خدا سنگپشت را بر زمين گذاشت
ديگر نه بارش چندان سنگين بود و نه راهها چندان دور
سنگپشت به راه افتاد و رفت، حتي اگر اندكي؛ و پارهاي از «او» را با عشق بر دوش مي كشيد
Saturday, August 22, 2009
بهترين لحظات زندگي از نگاه چارلي جاپلين
Wednesday, August 19, 2009
باور كنيد
باور کنيد باور کنيد نيروي آدمي، بي کران است
باور کنيد هيچ کاري از اراده آدمي خارج نيست
باور کنيد که از عشق آفريده شده ايد، پس عشق را بيافرينيد
باور کنيد خدا هيچگاه از بندگانش نااميد نمي شود، ولي بندگان او چرا
باور کنيد لايق بودن هستيد
باور کنيد که اکنون مهم ترين لحظه است
باور کنيد که روح شما قدرت صعود به ماوراء را دارد
باور کنيد که شما هم مي توانيد
و تمام باورهاي خود را از ته دل باور کنيد، تا زندگي شما را باور کند
Monday, August 17, 2009
Sunday, August 16, 2009
Wednesday, August 12, 2009
داستانهاي ساده براي/كلاغ
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی مینشست. صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين میپيچيد. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. از کائنات گله داشت. فکر میکرد در دایره قسمت نازيبايیها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمیشود کلاغ غمگينانه گفت: کاش خداوند این لکه سياه را از هستی میزدود و بالهايش را میبست تا ديگر آواز نخواند. خدا گفت: صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد میآيند. سياه کوچکم! بخوان! فرشتهها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن مینويسند و تو اين چنين زيبايیات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريغ نکن. و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت: بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم. سياهیات را و خواندنت را. و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانهترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد
Monday, August 10, 2009
Subscribe to:
Posts (Atom)