Pages

Wednesday, December 30, 2009

داستانهايي ساده براي ما/صدفهاي كنار ساحل


مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند. نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي­افتد در آب مي‌اندازد صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي­خواهد بدانم چه مي­کني؟ اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي­کند؟ مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت و گفت براي اين يکي اوضاع فرق کرد

Tuesday, December 29, 2009

كوتاه ولي عميق


زماني که تصميم گرفتيد و زمان اجرا فرا رسيد ديگر توجهي به پيامدها و بازتاب هايش نداشته باشيد
ويليام جيمز

Wednesday, December 23, 2009

دوستت دارم ها


من از سنگ‏ها و ابرها و برگ‏ها برترم؛ چون دلم هنوز تنگ مي‏شود براي تو. تويي كه سرنوشت روزهاي زندگي من دست توست. من به راز اعداد، ايمان دارم؛ فقط به خاطر شمردن مهرباني‏هاي تو

Monday, December 21, 2009

شب يلدا گرامي باد


صبح صادق ندمد، تا شب يلدا نرود

سعدي

داستانهاي ساده براي ما/قلبها


استادى از شاگردانش پرسيد: چرا ما وقتى عصبانى هستيمداد مي‌زنيم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگين هستند صدايشان را بلندمي‌کنند و سر هم داد مي‌کشند؟
شاگردان فکرى کردند و يکى از آن‌ها گفت: چون درآن لحظه، آرامش و خونسرديمان را ازدست مي‌دهيم
استاد پرسيد:اينکه آرامشمان را از دست مي‌دهيم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد دادمي‌زنيم؟ آيا نمي‌توان با صداىملايم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگين هستيم داد مي‌زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب‌هايى دادند امّا پاسخ‌هاى هيچکدام استاد را راضى نکرد
سرانجام استاد چنين توضيح داد:هنگامى که دو نفر از دست يکديگرعصبانى هستند، قلب‌هايشان ازيکديگر فاصله مي‌گيرد. آن‌هابراى اين که فاصله را جبران کنندمجبورند که داد بزنند. هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد، اين فاصله بيشتر است و آن‌ها بايدصدايشان رابلندتر کنند
سپس استاد پرسيد: هنگامى که دونفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها سر هم دادنمي‌زنند بلکه خيلى به آرامى باهم صحبت مي‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هايشان خيلى به هم نزديک است.فاصله قلب‌هاشان بسيار کم است
استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به يکديگر بيشتر شد، چه اتفاقى مي‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمي‌زنند و فقط درگوش هم نجوا مي‌کنند و عشقشان بازهم به يکديگر بيشتر مي‌شود
سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بي‌نياز مي‌شوند و فقط به يکديگرنگاه مي‌کنند. اين هنگامى است که ديگر هيچ فاصله‌اى بين قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد
به اميد روزي که تمامي انسان ها قلب هايشان به يکديگر نزديک شود

Saturday, December 19, 2009

Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده


If the sight of a rainbow still makes you stop and stare in wonder
then you still have hope
اگر منظره ي يه رنگين کمون هنوز باعث ميشه که تو بايستي و
به اون با شگفتي چشم بدوزي

پس هنوز اميد در تو زنده است

Atrod

آترود

Wednesday, December 16, 2009

كوتاه ولي عميق


کسي که تمام نيروهاي خود را براي خدمت به جامعه اش و برآورده ساختن نيازهاي خانواده مصرف کرده است، انسان موفقي است

مک دوگلاس

Tuesday, December 15, 2009

داستانهاي ساده براي/فكركردن


مي گويند در زمانهاي دور پسري بود كه به اعتقاد پدرش هرگز نمي توانست

با دستانش كار با ارزشي انجام دهد. اين پسر هر روز به كليسايي در نزديكي محل زندگي خود مي رفت و ساعتها به تكه سنگ مرمر بزرگي كه در حياط كليسا قرار داشت خيره مي شد و هيچ نمي گفت. روزي شاهزاده اي از كنار كليسا عبور كرد و پسرك را ديد كه به اين تكه سنگ خيره شده است و هيچ نمي گويد. از اطرافيان در مورد پسر پرسيد. به او گفتند كه او چهار ماه است هر روز به حياط كليسا مي آيد و به اين تكه سنگ خيره مي شود و هيچ نمي گويد
شاهزاده دلش براي پسرك سوخت. كنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جاي بيكار نشسستن و زل زدن به اين تخته سنگ، بهتر است براي خود كاري دست و پا كني و آينده خود را بسازي.پسرك در مقابل چشمان حيرت زده شاهزاده، مصمم و جدي به سوي او برگشت و در چشمانش خيره شد و محكم و متين پاسخ داد: من همين الان در حال كار كردن هستم! و بعد دوباره به تخته سنگ خيره شد
شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند كه آن پسرك از آن تخته سنگ يك مجسمه با شكوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه اي كه هنوز هم جزو شاهكارهاي مجسمه سازي دنيا به شمار مي آيد. نام آن پسر «ميكل آنژ» بود!
قبل از شروع هر کار فيزيکي بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد. حتي اگر زمان زيادي بگيرد

Saturday, December 12, 2009

Never Lose your Hope/هيچ وقت اميد به آينده را از دست نده


If the rain breaking on a roof top can still lull you to sleep
,then you still have hope
اگر ترنم بارش بارون روي سقف خونه باعث آرامش توموقع خواب ميشه
پس هنوز اميد در تو زنده است

Atrod

آترود

Wednesday, December 9, 2009

داستانهاي ساده براي/ناصرخسرو


ناصر خسرو قبادياني بسوي باختر ايران روان بود .شبي ميهمان شباني شد در روستاي کوچکي در نزديکي سنندج .نيمه‌هاي شب صداي فرياد و ناله شنيد. برخاست و از خانه بيرون آمد. صداي فرياد و ناله‌هاي دلخراش و سوزناک از بالاي کوه به گوش مي‌رسيد.مبهوت فريادها و ناله‌ها بود که شبان دست بر شانه‌اش گذاشت و

گفت: اين صداها از آن مرديست که همسر و فرزند خويش را از دست داده، اين مرد پس از چندي جستجو در غاري بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهي شب‌ها ناله‌هايش را مي‌شنويم. چون در بين ما نيست همين فريادها به ما مي‌گويد که هنوز زنده است و از اين روي خوشحال مي‌شويم که نفس مي‌کشد.ناصر خسرو گفت: مي‌خواهم به پيش آن مرد روم.مرد گفت: بگذار مشعلي بياورم و او را از شيار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاري ژرف و در زير نور مهتاب مردي را ديد که بر تخته سنگي نشسته و با دو دست خويش صورتش را پنهان نموده بود.مرد به آن دو گفت از جان من چه مي‌خواهيد؟ بگذاريد با درد خود بسوزم و بسازم
ناصر خسرو گفت: من عاشقم اين عشق مرا به سفري طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقي همراه من شو. چون در سفر گمشده خويش را باز يابي. ديدن آدم‌هاي جديد و زندگي‌هاي گوناگون تو را دگرگون خواهد ساخت. در غير اينصورت اين غار و اين کوهستان پيشاپيش قبرستان تو و خاطراتت خواهد بود
چون پگاه خورشيد آسمان را روشن کند براه خواهم افتاد اگر خواستي به خانه شبان بيا تا با هم رويم
چون صبح شد آن مرد همراه ناصرخسرو عازم سفر بود. سال‌ها بعد آن مرد همراه با همسري ديگر و دو کودک به ديار خويش باز گشت در حالي که لبخندي دلنشين بر لب داشت
انديشمند يگانه سرزمينمان ارد بزرگ مي‌گويد: سنگيني يادهاي سياه را با تنهايي دو چندان مي‌کني. به ميان آدميان رو و در شادماني آنها سهيم شو.لبخند
آدميان انديشه‎هاي سياه را کمرنگ و دلت را گرم خواهد نمود
شوريدگان همواره در سفر هستند و چون خواسته خويش يافتند همانجا کاشانه‌اي بسازند، و چون دلتنگ شوند به ديار آغازين خويش باز گردند

Monday, December 7, 2009

كوتاه ولي عميق


خوب گوش کردن را ياد بگير، گاه فرصتها بسيار آهسته در ميزنند

آترود

Saturday, December 5, 2009

زندگي رو بسازو بفروش


اول- بهترين خاطره‌ها را خودت بسازخاطرات خوب، تصادفي به وجود نمي‌آيد. بايد تلاش کني تا لحظات زيبايي در زندگيت خلق شود که در آينده با افتخار و لذت از آنها ياد کني
دوم- خاطرات بدت را بفروش
نگه داشتن تجربه‌هاي تلخ بي‌فايده‌اي که فقط اعتماد به نفست را خراب مي‌کند، چه سودي در پي دارد؟
سوم-رابطه‌اي سالم و مفيد را با دوستان خود بساز
اگر براي دوستان حقيقي خود احترام قائل باشي و با آنها رو راست رفتار کني، مطمئنا" آنها هم همين‌طور خواهند بود
پيدا کردن دوست خوب "بخت" است اما نگه داشتن و استفاده از آن به تلاش نياز دارد
چهارم-غم و غصه‌هايت را بفروش
به خاطر داشته باش که تمام اقدامات انسان در طول زندگيش به خاطر اندکي شادتر بودن است، بنابر اين، هر آنچه فلسفه زندگيت را مکدر مي‌کند، از ذهنت بيرون بريز
پنجم-چهره‌ واقعيت در ذهن ديگران را خودت بساز
اگر تصوير نامناسبي از تو در خيال اعضاي خانواده، دوستان يا ديگران نقش بسته است، هيچ کس غير از خودت نمي‌تواند به تو کمک کند. اين تنها تويي که با اقدامات شايسته مي‌تواني ذهن آنها را اصلاح کني

ششم-لحظات شيطاني و فکرهاي انتقام جويانه‌ات را بفروش

ذهن و قلب انسان آينده روشني است که نزد او به امانت گذاشته شده، با خيال‌هاي آلوده، آن را کثيف نکن. به لحظه‌هايي بينديش که امانت را باز خواهي داد
هفتم-شادي‌هاي ديگران را برايشان بساز
بدون ترديد، تو قهرمان زندگي کسي خواهي بود که او را شاد کرده‌اي، حتي اگر به اندازه گفتن لطيفه خنده‌داري باشد

هشتم- همه، سيب‌هاي يک جعبه را بفروش، اما يک سيب کرم زده را براي خودت نگه داربا نگاه کرده به آن، درميابي که ظاهر زيبا تضميني براي باطن سالم نخواهد بود

Wednesday, December 2, 2009

داستانهاي ساده براي/چوپان


چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد
باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. مستاصل شد... از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم، غلط زيادي كه جريمه ندارد
كتاب كوچه اثر احمد شاملو