کسی را نمی بینم جز تو
بیهوده است ایستادگی،
بیهوده است اعتراض،
در برابر عشق تو.
من و تمامی شعرهایم
پاره ای از تندیسی هستیم
که با سر انگشتان تو شکل گرفته است.
چه غریب است این:
در میان زنان هستم
و تنها تو را می بینم.
با عشق تو در آستانه ی ناپیدایی ایستاده ام
آب دریاها سرریز کردند
اشک بر چشم ها چیره شد
و نشان زخم خنجر
بر پوست غالب آمد.
به عاشقان گوش می سپردم
از آرزوهایشان سخن می گفتم
و می خندیدم
اما چون به هتل باز آمدم
و قهوهام را به تنهایی سر می کشیدم
در می یافتم که چگونه خنجر دردناک
در گوشتم فرو رفته
و سر باز آمدن ندارد.
اگر مردی
تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم
برای پایداریش
و سپس، او را بکشم.
نزار قبّانی - احمد پوری
نمی دانم ...
آلزایمر بودی یا عشق
از روزی که مبتلایت شدم
خودم را
از یاد بردم ...
تو
برای حرام شدن آفریده نشدهای
نارنجی!
راه برو
نگاهت کنم
حقم را از زندگی بگیرم
کتاب بخوان فیلم ببین دراز بکش
نه
اصلاً بیا روی زانوهای من بنشین
برام شیرینزبانی کن
تو
به درد زندگی نمیخوری
عشق من!
با تو
فقط عاشقی میکنم
و به ریش زندگی میخندم.
عباس معروفی
با چشم هایت حرف دارم
می خواهم
ناگفته های بسیاری را برایت بگویم..
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم،
که همیشه بی جواب ماند..
باور نمی کنی..!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما،
دلتنگی آغوشت
رهایم نمی کند..
به راستی
عشق
بزرگترین آرامش جهان است..
سید علی صالحی
میبینی بانو؟
تو سالهاست رفته ای
اما من
هنوز
دو چای میریزم
سهیل ملکی