خداوندا : براي همسايه كه نان مرا ربود، نان . براي عزيزاني كه قلب مرا شكستند، مهرباني . براي كساني كه روح مراآزردند بخشش.وبرای خویشتن خویش آگاهی وعشق می طلبم
Monday, December 30, 2013
Sunday, December 29, 2013
«بینِ من و تو»
«بینِ من و تو»
بینِ من و تو
گرسنهگان اتیوپی،
بینِ من و تو
کودکانِ بیپای افغانستان،
بینِ من و تو
تمامِ خیابانخوابهای جهان ایستادهاند.
میخواهند از آنها بنویسم
و من زمان کم میآورم
برای گفتن دوستت دارم
و نوشتنِ ترانهای عاشقانه برای تو!
باید هر روز هواپیمایی را سرشارِ شعر کنم
و پروازش دهم تا آسمان اتیوپی،
آسمان افغانستان،
آسمانِ سرتاسرِ جهان
و شعرهایم را بر زخمهای زمین بریزم
با امیدِ آنکه به کاسهای گندم بدل شوند
یا پایی مصنوعی،
یا سرپناهی در باران.
دلم میخواست میتوانستم
دو بار زندهگی کنم...
یکبار برای تو
و یکبار
برای تو!
یغما گلرویی
از مجموعه شعر باران برای تو میبارد / نگاه 1392
«کی فکرشو میکرد؟»
«کی فکرشو میکرد؟»
دستت تو دستِ من،
همپای هم رفتن،
با هم خطر کردن... کی فکرشو میکرد؟
نزدیک و همپرسه،
شبی که بیترسه،
من، تو، خدا، هر سه... کی فکرشو میکرد؟
کی فکرشو میکرد، عاقبتِ کارو،
بعد از یه عمر حسرت، این همه دیدارو؟
کی فکرشو میکرد، آخره این راهو،
پلنگِ ناباور تو بستره ماهو؟
من عاشقت بودم، تمام این سالا،
از اولین دیدار تا به همین حالا
من عاشقت بودم، از متن پروانه،
از اولین فصل نگاهِ دزدانه
حالا تو اینجایی، نزدیک و همبوسه،
باخبر از این که دل بیتو میپوسه...
حالا تو بعد از اون دوران اشک و درد،
کنار من هستی، کی فکرشو میکرد؟
کی فکرشو میکرد، عاقبتِ کارو،
بعد از یه عمر حسرت، این همه دیدارو؟
کی فکرشو میکرد، آخره این راهو،
پلنگِ ناباور تو بستره ماهو؟
یغما گلرویی
از مجموعه ترانه رانندگی در مستی / زخمه 2010
Saturday, December 28, 2013
Wednesday, December 25, 2013
زاد روز "رودكي" پدر شعر پارسي نوين گرامی باد
بيشتر مورخان و كرونيكلرها در اين كه رودكي پدر شعر پارسي نوين
(پارسي معاصر) 25 دسامبر سال 858 ميلادي به دنيا آمده است متفق القولند و برخي هم با محاسبات خود، وقوع آن را در همان روز ولي در سال 860 ميلادي نوشته اند. سال درگذشت وي 940 ميلادي است كه چند پژوهشگر، درست آن را سال 941 ميلادي مي دانند. رودکی شاعر مشترک همه پارسیان جهان و از عوامل وحدت فرهنگی مردمی است که در قطعات منفصله ايرانزمين زندگی می کنند و نیاکان و درنتیجه خصلت ها و منش مشترک دارند. ابوعبدالله جعفر ابن محمد (رودکي) در يك روستاي رودك منطقه سغد خراسان (اينک واقع در ناحيه پنجکنت ايالت سغد جمهوري تاجيکستان) به دنيا آمد و در ناحيه اي نه چندان دور از زادگاهش مدفون شده است. ميخائيل ميخائيلويچ گراسيموف باستان شناس و انسان شناس روس (1907 - 1970) گور اورا يافته و از روي بقاياي استخوانهايش مجسمه اورا ساخته است.
زمانه پندي آزاده وار داد مرا زمانه را چو نكو بنگري همه پند است
به روز نيك كسان غم مخور، زنهار بسا كسا كه به روز تو آرزومند است
و نيز:
مهتران جهان همه مردند مرگ را سر فرو همي كردند
زير خاك اندرون شدند آنان كه، همه كوشك ها بر آوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر، به جز كفن بردند
«مُدِ سال»
«مُدِ سال»
شک ندارم کریستین دیور به تو فکر میکرده
هنگام آفریدنِ عطرهایش
و زارا از پاهای تو الهام گرفته
برای طراحی زیباترین کفشهای جهان...
وقتی تماشا میکنم آمدنت را از دور،
خود را بر صندلیِ زیباترین شوهای مُدِ جهان میبینم،
شانه به شانهی ژانت جکسون،
سوفیا لورن،
اسکارلت جوهانسون...
و این تویی که ـ آهووار ـ پیش میآیی
بر سکویی ملتهب از فلاشِ دوربینها...
تماشای آمدنت
شرکت در معتبرترین شوهاست
و در کنارِ تو پالتوی مندرسِ من حتا
مُدِ سال میشود.
یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو میبارد» / نگاه 1392
Monday, December 23, 2013
Saturday, December 21, 2013
Wednesday, December 18, 2013
Sunday, December 15, 2013
آن لحظه
آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است. قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند. کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند. استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید. عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...
رابرت. ن . تست
Friday, December 13, 2013
آن بالا
آن بالا كه بودم، فقط سه پيشنهاد بود.
اول گفتند زني از اهالي جورجيا همسرم باشد. خوشگل و پولدار. قرار بود خانه اي در سواحل فلوريدا داشته باشيم. با يك كوروت كروكي جگري. تنها اشكال اش اين بود كه زنم در چهل و سه سالگي سرطان سينه ميگرفت. قبول نكردم. راست اش تحمل اش را نداشتم.
بعد موقعيت ديگري پيشنهاد كردند : پاريس خودم هنرپيشه مي شدم و زنم مدل لباس. قرار بود دو دختر دو قلو داشته باشيم. اما وقتي گفتند يكي از آنها نه سالگي در تصادفي كشته ميشود. گفتم حرف اش را هم نزنيد.
بعد قرار شد كلوديا زنم باشد. با دو پسر. قرار شد توي محله هاي پايين شهر ناپل زندگي كنيم. توي دخمه اي عينهو قبر. اما كسي تصادف نكند. كسي سرطان نگيرد. قبول كردم.
حالا كلوديا- همين كه كنارم ايستاده است - مدام مي گويد خانه نور كافي ندارد، بچه ها كفش و لباس ندارند، يخچال خالي است. اما من اهميتي نميدهم. مي دانم اوضاع مي توانست بدتر از اين هم باشد. با سرطان و تصادف.
كلوديا اما اين چيزها را نمي داند. بچه ها هم نميدانند.
مصطفي مستور
پرسه در حوالي زندگي
Thursday, December 5, 2013
باران برای تو میبارد
باران برای تو میبارد...
این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردنِ مسیرت...
گنجشکها از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن به تو...
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ـ ایستاده بر پنجهی پاهایش ـ
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درزِ روسری
و دزدیدن عطرِ موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
یغما گلرویی
از مجموعه شعر «باران برای تو میبارد» / نگاه 1392
Wednesday, December 4, 2013
به دیدارم بیا هر شب
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهائی تنها و تاریک ِ خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن،ای روشن تر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده،وین تالاب مالامال،
دلی خوش کرده ام با این پرستوها و ماهی ها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا،ای همگناهِ من در این برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا ،ای همگناه،ای مهربان با من
مهدی اخوان ثالث
دوست داشتن
ﺑﺮﺧﯽ ﻭﻗﺖ ﻫﺎ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﯽ ﻧﻴﺰ ﻳﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ. ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ، ﺍﻣﺎ ﺁﻧﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﮔﻢ ﻣﯽ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻳﻢ ...!
ﺷﻞ ﺳﯿﻠﻮﺭ ﺍﺳﺘﺎﯾﻦ
هر روز
هر روز مي پرسي كه : آيا دوستم داری ؟
من جای پاسخ بر نگاهت خيره می مانم
تو در نگاه من چه می خواني نمی دانم
اما به جای من تو پاسخ می دهي : آری!
ما هر دو می دانيم
چشم و زبان، پنهان و پيدا، راز گويانند
و آن ها كه دل با يكدگر دارند
حرف ضمير دوست را ناگفته می دانند
ننوشته می خوانند
من "دوست دارم" را
پيوسته در چشم تو می خوانم
نا گفته،می دانم
من،آنچه را احساس بايد كرد
يا از نگاه دوست بايد خواند
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم كه : آيا دوستم داري
قلب من و چشم تو می گويد به من " آری "
فریدون مشیری
Sunday, December 1, 2013
خدا مرا از بهشت راند
آنجا را نمیدانم اما، اینجا تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمی کنند چیزی از دست داده باشی.
خدا مرا از بهشت راند، از زمین ترساند
شما مرا از زمین راندید، از خدا ترساندید
من اینک در کنار شیطان آرام گرفته ام که نه مرا از خویش
می راند و نه از هیچ می ترساند!
سخت است فهماندن چیزی به کسی که برای نفهمیدن آن پول می گیرد!
احمد شاملو
Subscribe to:
Posts (Atom)