Pages

Tuesday, August 31, 2010

داستانهایی ساده برای ما/بودا

مي گويند بودا هر گاه با بي احترامي يا بد رفتاري کسي مواجه مي شده...از او تشکر مي کرده است
وقتي علت را مي پرسيدند.. بودا مي گفته است: زندگي آينه اي است که ما خود را در آن مي بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدينگونه مي توان عيوب خود را يافت
اگر مخالفان خود را به‌ پاي چوبه‌ي اعدام مي کشاني ! بدان‌ صاحب عقلي هستي بسان طناب
و اگر مخالفان خود را به‌ زندان مي فرستي! بدان صاحب عقلي هستي بسان قفس
و اگر با مخالفان خود به‌ جنگ درمي افتي! بدان صاحب عقلي هستي بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به‌ بحث و گفتگو مي پردازي و آنها را متقاعد مي سازي و به‌ سخنان حق آنها قناعت مي کني! بدان صاحب عقلي هستي‌ بسان عقل

Monday, August 30, 2010

کوتاه ولی عمیق

به ياد داشته باش آينده کتابي است که امروز مي نويسي
پس چيزي بنويس که فردا از خواندن آن لذت ببري

Saturday, August 28, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عزيزترين را قرباني كن

روزي پسر بچه اي نزد شيوانا رفت (در تاريخ مشرق زمين شيوانا کشاورزي بود که او را استاد عشق و معرفت ودانايي مي دانستند) و گفت : مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قرباني کند. لطفا خواهر بي گناهم را نجات دهيد . شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد که زن دست و پاي دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نيز با غرور وخونسردي روي سنگ بزرگي کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود شيوانا به سراغ زن رفت و ديد که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را درآغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد. شيوانا از زن پرسيد که چرا دخترش را قرباني مي کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگي اش برکت جاودانه ارزاني دارد. شيوانا تبسمي کرد و گفت : اما اين دختر که عزيزترين بخش وجود تو نيست. چون تصميم به هلا کش گرفته اي.عزيزترين بخش زندگي تو همين کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنين ات را بکشي بت اعظم که احمق نيست. او به تو گفته است که بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي به جاي کاهن دخترت را قرباني کني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطرسرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد ! زن لختي مکث کرد. دست و پاي دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالي که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگي معبد دويد.اماهيچ اثري از کاهن معبد نبود! مي گويند از آن روز به بعد ديگر کسي کاهن معبد را در آن اطراف نديد

Wednesday, August 25, 2010

کوتاه ولی عمق

خوشبختي ما در سه جمله است
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
دكتر شريعتي

Monday, August 23, 2010

داستانهایی ساده برای ما/دسته گل

مرد مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد ? دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه مي کرد
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است
مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت
مرد به دخترک گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد! بغض گلويش را گرفت و دلش لرزید
طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گل را پس گرفت و کيلومترها رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد

Saturday, August 21, 2010

کوتاه ولی عمق

هميشه آخر هر چيز خوب ميشود.اگر نشد بدان هنوز آخر آن نرسيده
چارلي چاپلين

Wednesday, August 18, 2010

داستانهایی ساده برای ما/آرامش

پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند.نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.آن تابلو ها ، تصاويری Linkبودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد
اولي ، تصوير درياچه ي آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود.در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه
مي کردند، در گوشه ي چپ درياچه، خانه ي کوچکي قرار داشت، پنجره اش باز بود دود از دودکش آن بر مي خواست، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد.اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود.آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بود.اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت.اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد.آنجا، در ميان غرش وحشيانه ي طوفان ، جوجه گنجشکي ، آرام نشسته بود.پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ي
جايزه ي بهترين تصوير آرامش، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.اين تنها معناي حقيقي آرامش است

Sunday, August 15, 2010

کوتاه ولی عمیق

تبسم بدون اينكه دهنده اش را فقير كند گيرنده اش را ثروتمند مي كند

Monday, August 9, 2010

داستانهایی ساده برای ما/جسارت

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بود. يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهي مي تواني بروي ، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه ؟دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !حرف هاي مافوق اثري نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه هايش کشيد و به پادگان رساند .افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي!سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چيه که ارزشش را داشت!؟ مي شه بگي؟سرباز جواب داد: بله قربان
ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم هنوز زنده بود، من از شنيدن چيزي که او گفت احساس رضايت قلبي مي کنم.اون گفت: جيم .... من مي دونستم که تو به کمک من مي آيي
خيلي وقت ها در زندگي ارزش کاري که مي خواهي انجام بدهي بستگي به اين داره که چه طور به مساله نگاه کني .جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت مي گويدانجام بده. اگر به پيام قلبت گوش نکني، ممکن است بعد ها در زندگي دچار پشيماني شوي

Thursday, August 5, 2010

کوتاه ولی عمیق

همه روياهاي ما مي توانند محقق شوند، مشروط بر اينکه ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشيم
والت ديسني

Sunday, August 1, 2010

کوتاه ولی عمیق

به نتيجه رسيدن امور مهم ، اغلب به انجام يافتن يا نيافتن امري به ظاهر کوچک بستگي دارد
چارديني