روزي شيوانا پيرمعرفت را به يک مجلس عروسي دعوت کردند. جوانان شادي
مي کردند و کودکان از شوق در جنب و جوش بودند.عروس و داماد نيز از خوشحالي در پوست خود نمي گنجيدند. ناگهان پيرمردي سنگين احوال از ميان جمع برخاست و خطاب به جوانان فرياد زد که:" مگر نمي بينيد شيوانا اينجا نشسته است؟! کمي حرمت بصيرت و معرفت استاد را نگه داريد و اينقدر بي پروا شوق وشادي خود را نشان ندهيد!"ناگهان جمعيت ساکت شدند و مات ومبهوت ماندند که چه کنند!؟ از سويي شيوانا را دوست داشتند و حضور او را در مجلس خود برکت آفرين مي دانستند و از سوي ديگر نمي توانستند شور و شوق خود را در مجلس عروسي پنهان کنند
سکوتي آزار دهنده دقايقي بر مجلس حاکم شد. پيرمردان از اين سکوت راضي شدند و به سوي استاد برگشتند و از او خواستند تا با بيان جمله اي جوانان بازيگوش مجلس را اندرز دهد!شيوانا از جا برخاست. دستانش را به سوي زوج جوان دراز کرد و گفت:" شيوانا اگر به جاي شما بود دهها بار بيشتر فرياد شوق مي کشيد و اگر همسن و سال شما بود از اين اتفاق ميمون و مبارک هزاران برابر بيشتر از شما شادي
مي کرد. به خاطر اين شيوانايي که از جواني فاصله گرفته است و به حرمت معرفت و بصيرتي که در او جستجو مي کنيد، هرگز اجازه ندهيد احساس شادي و شادماني و شوريدگي دروني شما به خاطر حضور هيچ شيوانايي سرکوب شود! شادي کنيد و زيباترين اتفاق جواني يعني زوج شدن دو جوان تنها را قدر بدانيد که امشب ما اينجا به خاطر شيوانا جمع نشده ايم تا به خاطر او سکوت کنيم
مي گويند آن شب پيرمردان مجلس نيز همپاي جوانان شادي کردند