هر روز صبح در كنار تخته سياه كه مي ايستي و انگشت اشارتت به سمت خورشيد نشانه مي رود و مي گويي: فرزندم! دو راه در پيش داري راهي سپيد، راهي سياه، و من آمده ام تا ياريت كنم كه به سمت پرتگاه تاريكي نلغزي. از خود مي پرسم چه كسي جز تو كوله بار عمرم را اينگونه از نور هدايت لبريز مي كند؟ اي صبح روشن دانايي! دستم را گرفتي، پرهيزم داشتي از مشق سياه ناتواني و ناكامي و مشقِ ادب آموختي ام و چه با حوصله و مدارا و متانت، از كوچه هاي سرد جهالت عبورم دادي