Pages

Sunday, July 24, 2011

داستانهایی ساده برای ما/ارزش عشق



روزي شيوانا پير معرفت يكي از شاگردانش را ديد كه زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. شيوانا نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بيوفايي يار صحبت كرد و اينكه دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت كه سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خودحفظ كرده بود و بارفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي كند بايد براي هميشه باعشقش خداحافظي كند
شيوانا با تبسم گفت: اما عشق تو به دخترك چه ربطي به دخترك دارد!؟
شاگرد با حيرت گفت: ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود!؟
شيوانا با لبخند گفت: چه كسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترك ندارد. هركس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترك برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست. مهم اين است كه شعله اين عشق را در دلت خاموش نكني . معشوق فرقي نمي كند چه كسي باشد! دخترك اگررفت با رفتنش پيغام داد كه لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد. چه بهتر! بگذار او برودتا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا كند! به همين سادگي

Wednesday, July 20, 2011

داستانهایی ساده برای ما/فرار از زندگی



روزي شاگردي به استاد خويش گفت: استاد مي خواهم يکي از مهمترين خصايص انسان ها را به من بياموزي؟استاد گفت: واقعا مي خواهي آن را فرا گيري؟
شاگرد گفت: بله با کمال ميل
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جايي برويم. شاگرد قبول کرد
استاد شاگرد جوانش را به پارکي که در آّن کودکان مشغول بازي بودند، برد
استاد گفت : خوب به مکالمات بين کودکان گوش کن
مکالمات بين کودکان به اين صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو بايد دنبال من بدوي
نخير الان نوبت توست که دنبالم بدوي
اصلا چرا من هيچوقت نبايد فرار کنم؟
و حرف هايي از اين قبيل...استاد ادامه داد: همانطور که شنيدي تمام اين کودکان طالب آن بودند که از دست ديگري فرار کنند.انسان نيز اين گونه است. او هيچگاه حاضر نيست با شرايط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقايق و واقعيات زندگي خود فرار کند و هرگز کاري براي بهبود زندگي خود انجام نمي دهد. تو از من خواستي يکي از مهم ترين ويزگي هاي انسان را براي تو بگويم و من آن را در چند کلام خلاصه ميکنم: تلاش براي فرار از زندگي

Sunday, July 10, 2011

کوتاه ولی عمیق



سه جمله براي کسب موفقيت

الف) بيشتر از ديگران بدانيد

ب) بيشتر از ديگران کار کنيد

ج) کمتر انتظار داشته باشيد

ويليام شکسپير

Saturday, July 9, 2011

داستانهایی ساده برای ما/فقط براي خودت



روزي پسـري جـوان و پرشـور از شهـري دور نزد شيوانا آمد و به او گفت که مي خواهد در کمترين زمان ممکن درس هاي معرفت را بياموزد و به شهر خودش برگردد. شيوانا تبسمي کرد و گفت: براي چه اين قدر عجله داري!؟پسرک پاسخ داد: مي خواهم چون شما مرد دانايي شوم و انسان هاي شهر را دور خود جمع کنم و با تدريس معرفت به آن ها به خود ببالم!شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو هنوز آمادگي پذيرش درس ها را نداري! برگرد و فعلاً سراغ معرفت نيا!پسرک آزرده خاطر به شهر خود برگشت. سال ها گذشت و پسر جوان به مردي پخته و باتجربه تبديل شد. ده سال بعد او نزد شيوانا بازگشت و بدون اين که چيزي بگويد مقابل استاد ايستاد! شيوانا بلافاصله او را شناخت و از او پرسيد : آيا هنوز هم مي خواهي معرفت را به خاطر ديگران بياموزي؟!مرد سرش را پايين انداخت و با شرم گفت: ديگر نظر ديگران برايم مهم نيست. مي خواهم معرفت را فقط براي خودم و اصلاح زندگي خودم بياموزم. بگذار ديگران از روي کردار و عمل من به کارآيي و اثر بخشي اين تعليمات ايمان آورند.شيوانا تبسمي کرد و گفت: تو اکنون آمادگي پذيرش تمام درس هاي معرفت را داري. تو استاد بزرگي خواهي شد! چرا که ابتدا مي خواهي معرفت را با تمام وجود در زندگي خودت تجربه کني و آن را در وجود خودت عينيت بخشي و از همه مهم تر نظر ديگران در اين ميان برايت پشيزي نمي ارزد

Tuesday, July 5, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مهمان ویژه



پيرزن با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش خواهد آمد
پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.نزديک غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت: خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟خدا جواب داد: بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!!؟