Pages

Monday, November 29, 2010

کوتاه ولی عمیق


آنگاه که غرور کسي را له مي کني، آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران مي کني آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش مي کني، آنگاه که بنده اي را ناديده مي انگاري آنگاه که حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي، آنگاه که خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري ، مي خواهم بدانم،دستانت رابسوي کدام آسمان دراز مي کني تابراي خوشبختي خودت دعا کني؟

Thursday, November 25, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عارف وشاهزاده

روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر ميکرد.شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.عارف به حضور شاه شرفياب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که
نکته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود
استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت : بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن!شاهزاده با تعجب گفت: من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم!عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد!سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.او سومين عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد!استاد بلافاصله
گفت : جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي که اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را که از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته!شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت : پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و منهم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود.عارف پاسخ داد : نه !
و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي!شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد،
گفت : استاد اينکه نشد!؟
عارف پير پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن ، براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد!شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند

Tuesday, November 23, 2010

کوتاه ولی عمیق


رحمت خداوند ممکن است تاخير داشته باشد اما حتمي است

آنتوني رابينز

Saturday, November 20, 2010

داستانهایی ساده برای ما/پیرمرد و پسرک واکسی

پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند.روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن.پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید

Tuesday, November 16, 2010

کوتاه ولی عمیق


ضعيف‌الاراده کسي است که با هر شکستي بينش او نيز عوض شود

ادگار‌ آلن‌پو

Sunday, November 14, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عشق پروانه ها


يك پروانه ِعاشق يك فيلسوف شد كه داشت كتابي درباره عشق مي نوشت. يه روز پروانه گفت كه به محبت احتياج دارد، و فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد در باب اقسام محبت. يك روز ديگر پروانه اشك مي ريخت و فيلسوف يك فصل جديد نوشت درباره فوائد اشك.يك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله اي كرد و فيلسوف بيانيه قرايي در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد. دست آخر يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت و هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، گاهي احتياج دارد به دست هايي كه در سكوت اشكش را پاك كند، گاهي بايد كمي شكوه كند! و مرد هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكانه اش.پروانه به جاي ديگري سفر كرد و آدم هاي ديگري را عاشق كرد و هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد

Tuesday, November 9, 2010

کوتاه ولی عمیق


زندگي هديه خداست به تو، طرز زندگي کردن تو هديه توست به خدا

Monday, November 8, 2010

داستانهایی ساده برای ما/بهترين دين کدام است


مکالمه‌اى بين لئوناردو باف و دالايى‌لاما

لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا اديان شرقى که خيلى قديمى‌تر از مسيحيت هستند
دالايى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد و آنگاه گفت
بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديک‌تر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد
من که از چنين پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسيدم:آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چيست؟
او پاسخ داد:هر چيز که شما را دل‌رحم‌تر، فهميده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئوليت‌تر و اخلاقى‌تر سازد.دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است
من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنين است
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست
قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بينى
و اگر بدى کنى، بدى .هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همان‌ها را آرزو کنى.شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است
هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد

Thursday, November 4, 2010

کوتاه ولی عمیق


نبايد مطالب غلطي که از گذشته در ذهن ما برنامه ريزي شده اند حال و آينده ما را تباه کنند

آنتوني رابينز

Monday, November 1, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عقاب یا مرغ


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : اين كيست ؟
همسايه اش پاسخ داد : اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است