Pages

Monday, January 31, 2011

کوتاه ولی عمیق



آشفتگي من از اين نيست که تو به من دروغ گفته اي
از اين آشفته ام که ديگر نميتوانم تو را باور کنم

فريدريش نيچه

Tuesday, January 25, 2011

داستانهایی ساده برای ما/خارپشتها


در عصر يخبندان بسياري از حيوانات يخ زدند و مردند. مي گويند خارپشتها وخامت اوضاع رادريافتند تصميم گرفتند دورهم جمع شوند و بدين ترتيب همديگررا حفظ کنند
وقتي نزديکتر به هم بودند گرمتر ميشدند ولي خارهايشان يکديگررا زخمي ميکرد
بخاطرهمين تصميم گرفتند ازهم دور شوند!؟ولي از سرما يخ زده ميمردند.ازاينرو مجبور بودند يا خارهاي دوستان را تحمل کنند، يا نسلشان از منقرض شود.پس دريافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آيند و آموختند که : با زخم هاي کوچکي که همزيستي با کسان بسيار نزديک بوجود مي آورد زندگي کنند ، چون گرماي وجود ديگري مهمتراست.و اين چنين توانستند زنده بمانند...
بهترين رابطه اين نيست که اشخاص بي عيب و نقص را گردهم مي آورد بلکه آن است هر فرد بياموزد با معايب ديگران کنارآيد و خوبيهاي آنان را تحسين نمايد

Saturday, January 22, 2011

تيرداد قهرمان ملي ناشناخته ايرانيان




بدبختانه نام (تيرداد) ً تري داتس ً براي بيشتر ايرانيان بيگانه است، ًتري داتس ً در زمان يورش گجستك ( اسكندر) فرمانده پادگان تخت جمشيد بود كه دویست سرباز از برجسته ترين سربازان را در اختيار داشت كه همگي بلند بالا،تنومند و ورزيده بودند ًتري داتس ً آخرين پايگاه ايرانيان براي نگهداشت تخت جمشيد بود و شگفتا پس از شكستهاي آخرين شاه هخامنشي و شكست آريو برزن كه مردانگي او در تاريخ ايران غير قابل انكار هست، هرگز از جاي خويش در برابر سردار فاتح و وحشي مانندگجستك نگريخت در حالي كه امكان پيروزي ارتش فاتح بيگانگان بر پادگان كوچك او حتمي بود نه او و نه هيچ يك از سربازانش نگريختند و مردانه در برابر دشمن جنگيدند.ارتش گجستك به تخت جمشيد نزديك شده بود،ً تري داتس ً نيروهاي خود را در پلكان ورودي كاخ جاي داد زيرا با اينكه تخت جمشيد يك دژ جنگي نبود ولي به دليل از سنگ ساخته شدن آن اگر پلكان ورودي مسدود مي‌شد كسي نمي توانست وارد آن شود.در همين پلكاني كه امروزه ما براي ورود به تخت جمشيد از آن بالا مي رويم دویست سرباز ايراني در مقابل صد هزار سرباز بيگانه ايستاد و هرزمان كه يك سرباز در پلكانها مي‌افتاد سربازي ديگر جاي او را مي گرفت.جنگ نگهبانان كاخ با مهاجمان از بامداد تا نيمروز ادامه يافت و تا همگي آنها كشته نشدند سربازان گجستك نتوانستد وارد كاخ شوند،پارمه نيون يكي از يونانيون شيفته گجستك كه اسكندر را در جنگ همراهي
مي كرد در كتاب خويش مي نويسد:ً تري داتس ً را كه با خوردن بيش از ده زخم به سختي مجروح شده بود را بر روي تخته‌اي انداختند و به نزد گجستك آوردند تا كليد خزانه را از او بگيرد،اسكندر به او گفت:كليد خزانه را بده!ًتري داتس ً پاسخ داد من كليد را تنها به پادشاه خود يا فرستاده او كه فرمانش را در دست داشته باشد
مي دهم.گجستك گفت:پادشاه تو من هستم. ًتري داتس ً گفت:پادشاه من داريوش است گجستك به ياوه مي گويد:داريوش كشته شد.(در حالي كه هنوز زندهبوده است) ًتري داتس ً مي گويد:اگر او كشته شده باشد من كليد را تنها به جانشين او خاهم داد. گجستك با خشم مي گويد:آيا مي داني به سبب اين نافرماني با تو چه خاهم كرد؟ ً تري داتس ً مي گويد:چه مي كني؟گجستك مي گويد:جلادان را فرا مي‌خانم تا پوست تو را مانند پوست گوسپند بكنند! تري داتس ً پاسخ مي‌دهد:در همان حال يزدان را سپاسگزاري مي‌كنم كه در نيروانا(بهشت)روان مرا نزد روان پادشاهم شرمنده نخواهد كرد و من
مي توانم با سرافرازي بگويم كه به تو خيانت نكردم! پارمه‌نيون در ادامه
مي نويسد:زماني كه اسكندر آن پاسخ را شنيد در شگفت شد و گفت:اي كاش من هم خدمتگزاري مانند تو داشتم و از شكنجه او به سبب دليريش گذشت.اين بود سرگذشت يكي ديگر از دلير مرداني كه برگي زرين براي ما به يادگار گذاشت!دلاوران ما اين چنين مرداني بودند

Thursday, January 20, 2011

کوتاه ولی عمیق


انسان تا زماني بايد در پست خود باقي بماند که گمان مي کند وجودش مي تواند براي جلوگيري از خطا و اشتباه مفيد باشد

آندره موروا

Tuesday, January 18, 2011

داستانهایی ساده برای ما/شتاب وشکیبایی


دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت.اما براي يافتن حقيقت يکي شتاب را برگزيد و ديگري شکيبايي را.اولي گفت : آدميزاد در شتاب آفريده شده ، پس بايد در جستجوي حقيقت دويد آنگاه دويد و فرياد برآورد : من شکارچي ام ، حقيقت شکار من است
او راست مي گفت : زيرا حقيقت غزال تيز پايي بود که از چشم ها مي گريخت.اما هرگاه که او از شکار حقيقت باز مي گشت ، دست هايش به خون آغشته بود . شتاب او تير بود وهميشه پيش از آنکه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد او را کشته بود.خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود اما حقيقت غزالي است که نفس مي کشد . اين چيزي بود که او نمي دانست.ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود اما تير و کمان شتاب را به کناري گذاشت و گفت : خداوند آدميان را به شکيبايي فراخوانده است پس من دانه اي مي کارم تا صبوري بياموزم.و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد.زمان گذشت و هر دانه ، دانه اي آفريد و هزار دانه ، هزاران دانه آفريد.زمان گذشت و شکيبايي سبزه زار شد و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند بي بند و بي تير و بي کمان.و آن روز ، مردي که عمري به شتاب و شکار زيسته بود ، معني دانه و کاشتن و صبوري را فهميد
پس با دست خوني اش دانه اي در خاک کاشت

Saturday, January 15, 2011

داستانهایی ساده برای ما/بودا وکدخدا


بودا به دهي سفر كرد.زني كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وي باشد.بودا پذيرفت و مهياي رفتن به خانه‌ي زن شد.كدخداي دهكده هراسان خود را به بودا رسانيد و گفت : اين زن، هرزه است به خانه‌ي او نرويد
بودا به كدخدا گفت : يكي از دستانت را به من بده
كدخدا تعجب كرد و يكي از دستانش را در دستان بودا گذاشت
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن
كدخدا بيشتر تعجب كرد و گفت: هيچ كس نمي‌تواند با يك دست كف بزند ؟
بودا لبخندي زد و پاسخ داد : هيچ زني نيز نمي تواند به تنهايي بد و هرزه باشد، مگر اين كه مردان دهكده نيز هرزه باشند . بنابراين مردان و پول‌هايشان است كه از اين زن زني هرزه ساخته‌اند

Sunday, January 9, 2011

کوتاه ولی عمیق


خدا دوستدار آشناست. عارف وعاشق مي خواهد نه مشتري بهشت

دکتر شريعتي

Tuesday, January 4, 2011

داستانهایی ساده برای ما/میوه ها ورسوم


در صحرا ميوه كم بود . خداوند يكي از پيامبران را فراخواند و گفت : هر كس در روز تنها مي تواند يك ميوه بخورد.اين قانون نسل ها برقرار بود ، و محيط زيست آن منطقه حفظ شد . دانه هاي ميوه بر زمين افتاد و درختان جديد روييد . مدتي بعد ،‌ آن جا منطقه ي حاصل خيزي شد و حسادت شهر هاي اطراف را بر انگيخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط يك ميوه مي خوردند و به دستوري كه پيامبر باستاني به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمي گذاشتند اهالي شهر ها و روستا هاي همسايه هم از ميوه ها استفاده كنند . اين فقط باعث مي شد كه ميوه ها روي زمين بريزند و بپوسند . خداوند پيامبر ديگري را فراخواند و گفت : بگذاريد هرچه ميوه مي خواهند بخورند و ميوه ها را با همسايگان خود قسمت كنند.پيامبر با پيام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قديمي ، در جسم و روح مردم ريشه دوانيده بود و نمي شد راحت تغييرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود مي پرسيدند اين رسم بدوي از كجا آمده . اما نمي شد رسوم بسيار كهن را زير سؤال برد ، بنابراين تصميم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدين ترتيب ، مي توانستند هر چه مي خواهند ، بخورند و بقيه را به نيازمندان بدهند . تنها كساني كه خود را قديس مي دانستند ، به آيين قديمي وفادار ماندند.اما در حقيقت ، آن ها نمي فهميدند كه دنيا عوض شده و بايد همراه با دنيا تغيير كنند
از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها
پائولو کوئليو

Monday, January 3, 2011

داستانهایی ساده برای ما/آرزوهايي که حرام شدند


جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند
به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگي آرزو کرد
دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از اين سه آرزو
سه آرزوي ديگر آرزو کرد
آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي
بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
سه آرزوي ديگر خواست
که تعداد آرزوهايش رسيد به ?? يا ?? يا
به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
براي خواستن يه آرزوي ديگر
تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به یک
ميليارد و هفت ميليون و سیصد هزار آرزو
بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
جست و خيز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر
بيشتر و بيشتر
در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند
عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند
لستر وسط آرزوهايش نشست
آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا
پير شد
و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالي که مرده بود
و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهايش را شمردند
حتي يکي از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق ميزدند
بفرمائيد چند تا برداريد
به ياد لستر هم باشيد
که در دنياي سيب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاي بيشتر حرام کرد

گاه آنچه امروز داريم و از آن لذت نمي بريم آرزوهاي ديروزمان هستند