Pages

Monday, February 28, 2011

کوتاه ولی عمیق

همه ي عمر دمي بود و نميدانستيم
حسرت رد شدن ثانيه هاي کوچک
فرصت مغتنمي بود و نميدانستيم
تشنه لب ، عمر بسر رفت و به قول سهراب
آب در يک قدمي بود و نميدانستيم

Tuesday, February 22, 2011

داستانهایی ساده برای ما/چشم به راه

يادش آمد که چقدر دوست داشت فرزندشان پسر باشد
.درب اتاق عمل باز شد. پرستار بود
مژده بدهيد : يک پسر کاکل زري
حالا هم در بيمارستان بود. در باز شد. پسرم اومده؟
نه ، داداش نيست ، پرستاره

Wednesday, February 9, 2011

داستانهایی ساده برای ما/پيرمرد و دخترک

فاصله دختر تا پير مرد يک نفر بود ؛ روي نيمکتي چوبي ؛ روبه روي يک آب نماي سنگي .پيرمرد از دختر پرسيد : غمگيني؟- نه - مطمئني ؟- نه - چرا گريه
مي کني ؟- دوستام منو دوست ندارن - چرا ؟- چون قشنگ نيستم !- قبلا اينو به تو گفتن ؟- نه - ولي تو قشنگ ترين دختري هستي که من تا حالا ديدم !- راست
مي گي ؟- از ته قلبم آره...دخترک بلند شد پيرمرد را بوسيد و به طرف دوستاش دويد شاد شاد...چند دقيقه بعد پيرمرد اشکهايش را پاک کرد ؛ کيفش را باز کرد عصاي سفيدش را بيرون آورد و رفت