Pages

Friday, October 29, 2010

سالروز تولد کورش بزرگ گرامی باد

منشور کورش بزرگ اولین اعلامیه حقوق بشر
اینک که به یاری مزدا ، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام می کنم : که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد دین و آیین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من ، دین و آئین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد ، هر گز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است ، که مرا به سلطنت خود قبول کند یا ننماید و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد . من تا روزی که پادشاه ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ، کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد ، من حق وی را از ظالم خواهم گرفت و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد . من تا روزی که پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال ، تصرف نماید من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم گذاشت که شخصی ، دیگری را به بیگاری بگیرد و بدون پرداخت مزد ، وی را بکار وادارد . من امروز اعلام می کنم ، که هر کس آزاد است ، که هر دینی را که میل دارد بپرسد و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند ، مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غضب ننماید ، و هر شغلی را که میل دارد ، پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است ، به مصرف برساند ، مشروط به اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند . من اعلام می کنم ، که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده ، مجازات کرد ، مجازات برادر گناهکار و برعکس به کلی ممنوع است و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر میشود ، فقط مقصر باید مجازات گردد ، نه دیگران من تا روزی که به یاری مزدا سلطنت می کنم ، نخواهم گذاشت که مردان و زنان را بعنوان غلام و کنیز بفروشند و حکام و زیر دستان من ، مکلف هستند ، که در حوزه حکومت و ماموریت خود ، مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد . و از مزدا خواهانم ، که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند

Wednesday, October 27, 2010

کوتاه ولی عمیق

براي بدست آوردن چيزهايي که تاکنون نداشته اي، بايد کسي شوي که تاکنون نبوده اي

Monday, October 25, 2010

داستانهایی ساده برای ما/فروشنده دوره گرد

شيوانا جعبه اي بزرگ پر از مواد غذايي و سکه وطلا را به خانه زني با چندين بچه قد ونيم قد برد.زن خانه وقتي بسته هاي غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويي از همسرش و گفت: اي کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردي بودند.شوهر من آهنگري بود ، که از روي بي عقلي دست راست ونصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه آهنگري از دست داد و مدتي بعد از سوختگي عليل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتي هنوز مريض و بي حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولي به جاي اينکه دوباره سر کار آهنگري برود مي گفت که ديگر با اين بدنش چنين کاري از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ کار ديگر برود
من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لااقل خرج اضافي او را تحمل نکنيم.با رفتن او ، بقيه هم وقتي فهميدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم . اي کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند.شيوانا تبسمي کرد وگفت : حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم . يک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه !!؟ همين
شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظي کرد تا برود
در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستي يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود

Saturday, October 23, 2010

کوتاه ولی عمیق

تمام تلاشت در زندگي اين باشد که روزگار را مطيع خود کني نه اين که خود مطيع روزگار باشي

Wednesday, October 20, 2010

داستانهایی ساده برای ما/دارا و ندار

توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد يک آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم
آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه هاش …همينجور که داشت کارشو ميکرد رو به پيرزن کرد گفت: چي ميخواي ننه ؟
پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همينه گوشت بده ننه
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت ميشه ننه بدم؟پيرزن يکم فکر کرد و گفت: بده ننه
قصاب آشغال گوشت هاي اون جوون رو مي کند وميگذاشت براي پيرزن
اون جووني که فيله سفارش داده بود همينجور که با موبايلش بازي مي کرد گفت: اينارو واسه سگت ميخواي مادر؟!پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سگ!؟
جوون گفت: اره … سگ من اين فيله هارو هم با ناز مي خوره … سگ شما چجوري اينارو مي خوره!؟
پيرزن گفت: ميخوره ديگه ننه … شکم گشنه سنگم ميخوره! جوون گفت: نژادش چيه مادر!؟
پيرزنه گفت: بهش ميگن توله سگ دوپا ننه …ايناره براي بچه هام ميخوام ابگوشت بار بذارم
جوونه رنگش عوض شد … چند تيکه بزرگ از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتاي پيرزن
پيرزن بهش گفت: تو مگه ايناره براي سگت نگرفته بودي!؟
جوون با شرمندگي گفت: چرا
پيرزن گفت: ما غذاي سگ نميخوريم ننه … بعد فيله ها رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتهاش رو برداشت و رفت
قصابه هم شروع کرد به وراجي که: خوبي به اين جماعت نيومده آقا … و از اين چرنديات ... و من همينجور مات مونده بودم
بهتر است روي پاي خود بميري تا روي زانو‌هات زندگي کني

Sunday, October 17, 2010

داستانهایی ساده برای ما/ایمان واقعی

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است!فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :خدایا
می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم

Thursday, October 14, 2010

کوتاه ولی عمیق

شجاعت واقعي زماني است كه شخصي بتواند از اعماق مشكلات و بدبختي ها به زندگي لبخند بزند
ناپلئون

Monday, October 11, 2010

داستانهایی ساده برای ما/کمک در زير باران

يک شب، حدود ساعت یازده ونیم شب، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که مي‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو مي‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه هزارونهصدوشصت و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد... به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بي‌شائبه به ديگران دعا مي‌کنم
ارادتمند خانم نات کينگ ‌کول

Saturday, October 9, 2010

کوتاه ولی عمیق

از زمان و كلمات با بي توجهي استفاده نكن، هيچ كدام قابل بازگشت نيستند

Wednesday, October 6, 2010

داستانهایی ساده برای ما/توکاي پير

توکاي پيري تکه ناني پيدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را که ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند. وقتي توکا متوجه شد که الان به او حمله مي‌کنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتي کسي پير مي‌شود، زندگي را طور ديگري مي‌بيند، غذايم را از دست دادم؛ اما فردا مي‌توانم تکه نان ديگري پيدا کنم. اما اگر اصرار مي‌کردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي‌کردم؛ پيروز اين جنگ، منفور ميشد و ديگران خود را آماده مي‌کردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را مي‌انباشت و اين وضعيت مي‌توانست مدت درازي ادامه پيدا کند
فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اين که بايد پيروزي‌هاي فوري را فداي فتوحات پايدار کرد

Monday, October 4, 2010

داستانهایی ساده برای ما/تغییر

جوان و آزاد که بودم، تصوراتم هيچ محدوديتي نداشتند و در خيال خود مي خواستم دنيا را تغيير دهم. پير تر و عاقلتر که شدم، فهميدم که دنيا تغيير نمي کند، بنابراين انتظارم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم. ولي کشورم هم نمي خواست تغيير کند. به ميانسالي که رسيدم، آخرين تواناييهايم را به کار گرفتم تا فقط خانواده ام را تغيير دهم، ولي پناه بر خدا! آنها هم نمي خواستند عوض شوند. و اينک که در بستر مرگ آرميده ام ، ناگهان دريافته ام که: اگر فقط خودم را تغيير مي دادم، خانواده ام هم تغيير مي کرد و با پشتگرمي آنها مي توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسي مي داند، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
نوشته ای بر روی سنگ قبر کشيشي در وست مينستر انگليس

Friday, October 1, 2010

کوتاه ولی عمیق

هنوز هم نمي‌دانم
هر سال که مي‌گذرد
يک سال به عمرم اضافه
مي شود يا يک سال از عمرم کم مي شود
گاندي