Pages

Wednesday, July 25, 2012

داستانهایی ساده برای ما/تغییر



بر سر گور کشيشي در کليساي وست مينستر نوشته شده است: کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم. بزرگتر که شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم. بعدها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم. در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم. اينک که در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم

Sunday, July 15, 2012

داستانهایی ساده برای ما/باد و خورشيد




روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به ديگري احساس برتري مي کرد . باد به خورشيد
 مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا ميکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان کنيم . خوب حالا چگونه ؟ ديدند مردي در حال عبور است و کتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع کن. باد وزيد و وزيد. با تمام قدرتي که داشت به زير کت مرد مي کوبيد. در اين هنگام که مرد ديد ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ي کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبيد. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگي تمام رو به خورشيد کرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي کنم وشروع کرد به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم کرد .مرد که تا چند لحظه قبل سعي در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغيير کرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش و امنيت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد که ديگر نيازي به اينکه کت را به تن داشته باشد نيست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود . به آرامي کت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد که خورشيد پر مهر و محبت که پرتوهاي خويش را بي منت به ديگران مي بخشد از او که به زور
 مي خواست کاري را انجام دهد بسيار قوي تر است 

Saturday, July 14, 2012

کوتاه ولی عمیق





راز زندگی این است
همچون بید خم شو و چون بلوط مقاومت کن
انعطاف در عین اقتدار

Wednesday, July 4, 2012

داستانهایی ساده برای ما/اگر کوسه‌ها آدم بودند






دختر کوچولوي صاحبخانه از آقاي "کي " پرسيد: . اگر کوسه ها آدم بودند با ماهي هاي کوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقاي کي گفت:البته !اگر کوسه ها آدم بودند . توي دريا براي ماهي ها جعبه هاي محکمي ميساختند . همه جور خوراکي توي آن مي گذاشتند . مواظب بودند که هميشه پر آب باشد . هواي بهداشت ماهي هاي کوچولو را هم داشتند . براي آنکه هيچوقت دل ماهي کوچولو نگيرد . گاه گاه مهماني هاي بزرگ بر پا ميکردند . چون که . گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است
براي ماهي ها مدرسه مي ساختند . وبه آنها ياد مي دادند که چه جوري به طرف دهان کوسه شنا کنند . درس اصلي ماهي ها اخلاق بود . به آنها مي قبولاندند که زيبا ترين و باشکوه ترين کار براي يک ماهي اين است که خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يک کوسه کند . به ماهي کوچولو ياد مي دادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند. وچه جوري خود را براي يک آينده زيبا مهيا کنند . آينده يي که فقط از راه اطاعت به دست مياييد. اگر کوسه ها آدم بودند در قلمروشا ن البته هنر هم وجود داشت. از دندان کوسه تصاوير زيبا ورنگارنگي مي کشيدند . ته دريا نمايشنامه يي روي صحنه مي آوردند که در آن ماهي کوچولو هاي قهرمان . شاد وشنگول به دهان کوسه ها شيرجه ميرفتند . همراه نمايش آهنگهاي محسور کننده يي هم
 مي نواختند که بي اختيار ماهيهاي کوچولو را به طرف دهان کوسه ها مي کشاند . در آنجا بي ترديد مذهبي هم وجود داشت . که به ماهيها مي .آموخت . زندگي واقعي در شکم کوسه ها   اغاز ميشود

(( برتولد برشت))