Pages

Wednesday, September 29, 2010

داستانهایی ساده برای ما/کمک خدا

غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود

Tuesday, September 28, 2010

كوتاه ولي عميق

خطا اگر ندانسته انجام شود اشتباه است و اگر دانسته، تبهکاري است
برتولت برشت

Saturday, September 25, 2010

داستانهایی ساده برای ما/اثردعا

مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و برای مشتريان مشروب هم سرويس مي شد
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد
صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست
اما ملا و مومنان چنين ادعايي را نپذيرفتند
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟
من سخن هر دو طرف را شنيدم
از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند
از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد
از کتاب : پدران . فرزندان . نوه ها اثر : پائولو کوئيلو

Wednesday, September 22, 2010

کوتاه ولی عمیق

مي خواستم زندگي کنم ، راهم را بستند
ستايش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گريستم ، گفتند بهانه است
خنديدم ، گفتند ديوانه است
دنيا را نگه داريد ، مي خواهم پياده شوم
دکترشريعتي

Saturday, September 18, 2010

داستانهایی ساده برای ما/درون آدم ها

در يک شهربازي پسرکي سياهپوست به مرد بادکنک فروشي نگاه مي کرد
بادکنک فروش براي جلب توجه يک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از کودکان را که براي خريد بادکنک به والدينشان اصرار مي کردند را جذب خود کرد. سپس يک بادکنک آبي و همينطور يک بادکنک زرد و بعد ازآن يک بادکنک سفيد را به تناوب و با فاصله رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند.پسرک سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يک بادکنک سياه خيره شده بود.تا اين که پس از لحظاتي به بادکنک فروش نزديک شد و با ترديد پرسيد : ببخشيد آقا! اگر بادکنک سياه را هم رها مي کرديد آيا بالا مي رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندي به روي پسرک زد و نخي را که بادکنک سياه را نگه داشته بود بريد و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتي گفت:پسرم آن چيزي که سبب اوج گرفتن بادکنک مي شود رنگ آن نيست بلکه چيزي است که در درون خود بادکنک قرار دارد!دوست کوچک من ، زندگي هم همينطور است و چيزي که باعث رشد آدمها ميشود رنگ و ظاهر آنها نيست
مهم درون آدمهاست ، و چيزي که در درون آدم ها است تعيين کننده مرتبه و جايگاهشان است و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشند ، جايگاه والاتر و شايسته تري نصيب آدم ها ميشود

Wednesday, September 15, 2010

کوتاه ولی عمیق

درد من تنهايي نيست
بلكه مرگ ملتي است كه
گدايي را قناعت
بي‏عرضگي را صبر
و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مي‏نامند
گاندي

Sunday, September 12, 2010

خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان

خداوند بي‌نهايت است و لامكان و بي زمان

به قدر فهم تو كوچك مي‌شود
به قدر نياز تو فرود مي‌آيد
به قدر آرزوي تو گسترده مي‌شود
به قدر ايمان تو كارگشا مي‌شود
به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك مي‌شود
به قدر دل اميدواران گرم مي‌شود
پــدر مي‌شود يتيمان را و مادر
برادر مي‌شود محتاجان برادري را
همسر مي‌شود بي همسر ماندگان را
طفل مي‌شود عقيمان را
اميد مي‌شود نااميدان را
راه مي‌شود گم‌گشتگان را
نور مي‌شود در تاريكي ماندگان را
خداوند همه چيز مي‌شود همه كس را
به شرط اعتقاد
شرط پاكي دل
به شرط طهارت روح
چنين كنيد تا ببينيد كه: خداوند، چگونه بر سفره‌ي شما، با كاسه ‌يي خوراك و تكه‌اي نان مي‌نشيند
بر بند تاب، با كودكانتان تاب مي‌خورد، و در دكان شما كفه‌هاي ترازويتان را ميزان مي‌كند
و در كوچه‌هاي خلوت شب با شما آواز مي‌خواند
مگر از زندگي چه مي‌خواهيد !؟

Saturday, September 11, 2010

کوتاه ولی عمیق

آدمي ساخته‌ي افکار خويش است فردا همان خواهد شد که امروز مي‌انديشيده است
مترلينگ

Wednesday, September 8, 2010

داستانهایی ساده برای ما/پژواک کردار ما

مردي از يکي از دره هاي پيرنه در فرانسه مي گذشت ، که به چوپان پيري برخورد
غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند
بعد صحبت به وجود خدا رسيد
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد
چوپان ناگهان و بي مقدمه زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کسي
صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت
سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت اوآزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم به درگاه او مي رسد و به همان شکل به سوي ما باز مي گردد
خداوند پژواک کردار ماست
پائولو کوئيلو

Saturday, September 4, 2010

کوتاه ولی عمیق

امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد