به خدا گفتم : بيا جهان را قسمت کنيم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دريا مال من موجش مال تو, ماه مال من خورشيد مال تو خدا خنديد و گفت : تو انسان باش ، همه دنيا مال تو من هم مال تو...سال جدید میلادی خجسته باد امیدوارم امسال همگی از سال قبل بهتر باشیم
خداوندا : براي همسايه كه نان مرا ربود، نان . براي عزيزاني كه قلب مرا شكستند، مهرباني . براي كساني كه روح مراآزردند بخشش.وبرای خویشتن خویش آگاهی وعشق می طلبم
Friday, December 31, 2010
Monday, December 27, 2010
Saturday, December 25, 2010
زاد روز رودکی بزرگ خجسته باد
مهتران جهان همه مردند و مرگ را سر فرو همي كردند
زير خاك اندرون شدند آنان كه، همه كوشك ها بر آوردند
از هزاران هزار نعمت و ناز نه به آخر، به جز كفن بردند
رودکی
Friday, December 24, 2010
صدای تو
صدای تو مرا دوباره برد به کوچه های تنگ پابرهنگی
به عصمت گناه کودکانگی
به عطر خیس کاهگل
به پشت بامهای صبح زود
در هوای بی قراری بهار
به خوابهای خوب دور
لازم است گاهی پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شی، با خانواده ات تلویزیون تماشا کنی، یا پای درد دل رفیقت بنشینی ببینی زندگیت فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
Wednesday, December 22, 2010
Monday, December 20, 2010
Monday, December 13, 2010
حال که بزرگترم
از اينکه کار بد ديگران را به رخشان کشيدم ! از اينکه جائی که حق با من نبود لجبازی کردم ! از اينکه درحال سخن گفتن ديگری بی اعتنا بودم ! از اينکه ايمانم به بندگانت بيشتر از ايما ن به تو بود ! از اينکه معذرت خواستن برايم مشکل بود و انجام
ندادم ! از اينکه خوردن وآشاميدنم ترک نشد . اما یاد تو فراموش شد! از اينکه تظاهر به دانستن مطلبی کردم که اصلا آن را نمی دانستم ! از اينکه رسوا شدن دردنيا برايم مشکل تر از رسواشدن در محضرتو بود! پروردگارا مرا ببخش
Saturday, December 11, 2010
Thursday, December 9, 2010
داستانهایی ساده برای ما/بساط شیطان
ديروز شيطان را ديدم : در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب ميفروخت
مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند
توي بساطش همه چيز بود : غرور، حرص،دروغ و جنايت ، جاهطلبي و
هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را
بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را
شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد؛ حالم را به هم ميزد
دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند
موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم.نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني
تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند!از شيطان بدم ميآمد اما حرفهايش شيرين بود
مردم دورش جمع شده بودند، هياهو ميكردند و هول ميزدند و بيشتر ميخواستند
توي بساطش همه چيز بود : غرور، حرص،دروغ و جنايت ، جاهطلبي و
هر كس چيزي ميخريد و در ازايش چيزي ميداد
بعضيها تكهاي از قلبشان را ميدادند و بعضي پارهاي از روحشان را
بعضيها ايمانشان را ميدادند و بعضي آزادگيشان را
شيطان ميخنديد و دهانش بوي گند جهنم ميداد؛ حالم را به هم ميزد
دلم ميخواست همه نفرتم را توي صورتش تف کنم اما انگار ذهنم را خواند
موذيانه خنديد و گفت: من كاري با كسي ندارم، فقط گوشهاي بساطم را پهن كردهام و آرام نجوا ميكنم.نه قيل و قال ميكنم و نه كسي را مجبور ميكنم چيزي از من بخرد ميبيني! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزديكتر آورد و گفت: البته تو با اينها فرق ميكني
تو زيركي و مومن. زيركي و ايمان، آدم را نجات ميدهد. اينها سادهاند و گرسنه. به جاي هر چيزي فريب ميخورند!از شيطان بدم ميآمد اما حرفهايش شيرين بود
گذاشتم كه حرف بزند و او هي گفت و گفت و گفت
ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود ، دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم
با خودم گفتم : بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد!به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توي آن جز غرور چيزي نبود!جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت! فريب خورده بودم، فريب!!!دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود!!!فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام؛ تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم
ميخواستم يقه نامردش را بگيرم عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم!به ميدان رسيدم، اما شيطان نبود آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم ...
اشكهايم كه تمام شد، بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را ، و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم
به شكرانه ي قلبي كه پيدا شده بود
ساعتها كنار بساطش نشستم تا اين كه چشمم به جعبهي عبادت افتاد كه لا به لاي چيزهاي ديگر بود ، دور از چشم شيطان آن را برداشتم و توي جيبم گذاشتم
با خودم گفتم : بگذار يك بار هم شده كسي، چيزي از شيطان بدزدد. بگذار يك بار هم او فريب بخورد!به خانه آمدم و در كوچك جعبه عبادت را باز كردم اما توي آن جز غرور چيزي نبود!جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توي اتاق ريخت! فريب خورده بودم، فريب!!!دستم را روي قلبم گذاشتم،نبود!!!فهميدم كه آن را كنار بساط شيطان جا گذاشتهام؛ تمام راه را دويدم. تمام راه لعنتش كردم. تمام راه خدا خدا كردم
ميخواستم يقه نامردش را بگيرم عبادت دروغياش را توي سرش بكوبم و قلبم را پس بگيرم!به ميدان رسيدم، اما شيطان نبود آن وقت نشستم و هاي هاي گريه كردم ...
اشكهايم كه تمام شد، بلند شدم تا بيدليام را با خود ببرم كه صدايي شنيدم، صداي قلبم را ، و همانجا بياختيار به سجده افتادم و زمين را بوسيدم
به شكرانه ي قلبي كه پيدا شده بود
Monday, December 6, 2010
کوتاه ولی عمیق
Friday, December 3, 2010
داستانهایی ساده برای ما/بهشت بهلول
هر وقت دلش مي گرفت به کنار رودخانه مي آمد. در ساحل مي نشست و به آب نگاه مي کرد.پاکي و طراوت آب، غصه هايش را مي شست. اگر بيکار بود همانجا مي نشست و مثل بچه ها گِل بازي مي کرد.آن روز هم داشت با گِل هاي کنار رودخانه، خانه مي ساخت. جلوي خانه باغچه ايي درست کرد و توي باغچه چند ساقه علف و گُل صحرايي گذاشت.ناگهان صداي پايي شنيد برگشت و نگاه کرد. زبيده خاتون (همسر خليفه) با يکي از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خليفه بالاي سرش ايستاد و گفت : بهلول، چه مي سازي؟بهلول با لحني جدي گفت: بهشت مي سازم.همسر هارون که مي دانست بهلول شوخي مي کند، گفت: آن را
مي فروشي!؟بهلول گفت : مي فروشم. قيمت آن چند دينار است؟صد دينار.زبيده خاتون گفت : من آن را مي خرم.بهلول صد دينار را گرفت و گفت : اين بهشت مال تو قباله آن را بعد مي نويسم و به تو مي دهم.زبيده خاتون لبخندي زد و رفت.بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بين راه به هر فقيري رسيد يک سکه به او داد. وقتي تمام دينارها را صدقه داد، با خيال راحت به خانه برگشت.زبيده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زيبايي شد. در ميان باغ، قصرهايي ديد که با جواهرات هفت رنگ تزئين شده بود. گلهاي باغ، عطر عجيبي داشتند. زير هر درخت چند کنيز زيبا آماده به خدمت ايستاده بودند. يکي از کنيزها، ورقي طلايي رنگ به زبيده خاتون داد و گفت : اين قباله همان بهشتي است که از بهلول خريده اي !!! وقتي زبيده از خواب بيدار شد از خوشحالي ماجراي بهشت خريدن و خوابي را که ديده بود براي هارون تعريف کرد.صبح زود، هارون يکي از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد
وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال کرد. بعد صد دينار به بهلول داد و گفت : يکي از همان بهشت هايي را که به زبيده فروختي به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمي فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بيشتري مي خواهي، حاضرم بدهم.بهلول گفت : اگر هزار دينار هم بدهي، نمي فروشم!!! هارون ناراحت شد و
وقتي بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهرباني و گرمي از او استقبال کرد. بعد صد دينار به بهلول داد و گفت : يکي از همان بهشت هايي را که به زبيده فروختي به من هم بفروش! بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمي فروشم !!! هارون گفت : اگر مبلغ بيشتري مي خواهي، حاضرم بدهم.بهلول گفت : اگر هزار دينار هم بدهي، نمي فروشم!!! هارون ناراحت شد و
پرسيد : چرا؟بهلول گفت : زبيده خاتون، آن بهشت را نديده خريد، اما تو مي داني و مي خواهي بخري، من به تو نمي فروشم
Wednesday, December 1, 2010
Monday, November 29, 2010
کوتاه ولی عمیق
آنگاه که غرور کسي را له مي کني، آنگاه که کاخ آرزوهاي کسي را ويران مي کني آنگاه که شمع اميد کسي را خاموش مي کني، آنگاه که بنده اي را ناديده مي انگاري آنگاه که حتي گوشت را مي بندي تا صداي خرد شدن غرورش را نشنوي، آنگاه که خدا را مي بيني و بنده خدا را ناديده مي گيري ، مي خواهم بدانم،دستانت رابسوي کدام آسمان دراز مي کني تابراي خوشبختي خودت دعا کني؟
Thursday, November 25, 2010
داستانهایی ساده برای ما/عارف وشاهزاده
روزي عارف پيري با مريدانش از کنار قصر پادشاه گذر ميکرد.شاه که در ايوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را ديد و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پير را به قصر آورند.عارف به حضور شاه شرفياب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که
نکته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود
استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت : بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن!شاهزاده با تعجب گفت: من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم!عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد!سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.او سومين عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد!استاد بلافاصله
استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت : بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن!شاهزاده با تعجب گفت: من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم!عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد!سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.او سومين عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد!استاد بلافاصله
گفت : جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي که اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را که از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته!شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت : پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و منهم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود.عارف پاسخ داد : نه !
و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي!شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد،
و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي!شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد،
گفت : استاد اينکه نشد!؟
عارف پير پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن ، براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد!شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند
عارف پير پاسخ داد: حال مجددا امتحان کن ، براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد!شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند
Tuesday, November 23, 2010
Saturday, November 20, 2010
داستانهایی ساده برای ما/پیرمرد و پسرک واکسی
پیرمرد هر بار که می خواست اجرت پسرک واکسی کر و لال را بدهد، جمله ای را برای خنداندن او بر روی اسکناس می نوشت. این بار هم همین کار را کرد.پسرک با اشتیاق پول را گرفت و جمله ای را که پیرمرد نوشته بود، خواند.روی اسکناس نوشته شده بود: وقتی خیلی پولدار شدی به پشت این اسکناس نگاه کن.پسر با تعجب و کنجکاوی اسکناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه کند. پشت اسکناس نوشته شده بود: کلک، تو که هنوز پولدار نشدی!پسرک خندید با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمی شنید
Tuesday, November 16, 2010
Sunday, November 14, 2010
داستانهایی ساده برای ما/عشق پروانه ها
يك پروانه ِعاشق يك فيلسوف شد كه داشت كتابي درباره عشق مي نوشت. يه روز پروانه گفت كه به محبت احتياج دارد، و فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد در باب اقسام محبت. يك روز ديگر پروانه اشك مي ريخت و فيلسوف يك فصل جديد نوشت درباره فوائد اشك.يك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله اي كرد و فيلسوف بيانيه قرايي در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد. دست آخر يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت و هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، گاهي احتياج دارد به دست هايي كه در سكوت اشكش را پاك كند، گاهي بايد كمي شكوه كند! و مرد هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكانه اش.پروانه به جاي ديگري سفر كرد و آدم هاي ديگري را عاشق كرد و هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد
Tuesday, November 9, 2010
Monday, November 8, 2010
داستانهایی ساده برای ما/بهترين دين کدام است
مکالمهاى بين لئوناردو باف و دالايىلاما
لئوناردو باف يک پژوهشگر دينى معروف در برزيل است. متن زير، نوشته اوست
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد و آنگاه گفت
بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديکتر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
او پاسخ داد:هر چيز که شما را دلرحمتر، فهميدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئوليتتر و اخلاقىتر سازد.دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.اگر خوبى کنى، خوبى مىبينى
و اگر بدى کنى، بدى .هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همانها را آرزو کنى.شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است
هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد
در ميزگردى که درباره «دين و آزادى» برپا شده بود و دالايىلاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسيدم: عالى جناب، بهترين دين کدام است؟
خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودايى» يا اديان شرقى که خيلى قديمىتر از مسيحيت هستند
دالايىلاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خيره شد و آنگاه گفت
بهترين دين، آن است که شما را به خداوند نزديکتر سازد. دينى که از شما آدم بهترى بسازد
من که از چنين پاسخ خردمندانهاى شرمنده شده بودم، پرسيدم:آنچه مرا انسان بهترى مىسازد چيست؟
او پاسخ داد:هر چيز که شما را دلرحمتر، فهميدهتر، مستقلتر، بىطرفتر، بامحبتتر، انسان دوستتر، با مسئوليتتر و اخلاقىتر سازد.دينى که اين کار را براى شما بکند، بهترين دين است
من لحظهاى ساکت ماندم و به حرفهاى خردمندانة او انديشيدم. به نظر من پيامى که در پشت حرفهاى او قرار دارد چنين است
دوست من! اين که تو به چه دينى اعتقاد دارى و يا اين که اصلاً به هيچ دينى اعتقاد ندارى، براى من اهميت ندارد. آنچه براى من اهميت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است
به ياد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست
قانون عمل و عکسالعمل فقط منحصر به فيزيک نيست. در روابط انسانى هم صادق است.اگر خوبى کنى، خوبى مىبينى
و اگر بدى کنى، بدى .هميشه چيزهايى را به دست خواهى آورد که براى ديگران نيز همانها را آرزو کنى.شاد بودن، هدف نيست. يک انتخاب است
هيچ دينى بالاتر از حقيقت وجود ندارد
Thursday, November 4, 2010
Monday, November 1, 2010
داستانهایی ساده برای ما/عقاب یا مرغ
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : اين كيست ؟
همسايه اش پاسخ داد : اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : اين كيست ؟
همسايه اش پاسخ داد : اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است
Friday, October 29, 2010
سالروز تولد کورش بزرگ گرامی باد
منشور کورش بزرگ اولین اعلامیه حقوق بشر
اینک که به یاری مزدا ، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام می کنم : که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد دین و آیین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من ، دین و آئین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد ، هر گز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است ، که مرا به سلطنت خود قبول کند یا ننماید و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد . من تا روزی که پادشاه ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ، کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد ، من حق وی را از ظالم خواهم گرفت و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد . من تا روزی که پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال ، تصرف نماید من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم گذاشت که شخصی ، دیگری را به بیگاری بگیرد و بدون پرداخت مزد ، وی را بکار وادارد . من امروز اعلام می کنم ، که هر کس آزاد است ، که هر دینی را که میل دارد بپرسد و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند ، مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غضب ننماید ، و هر شغلی را که میل دارد ، پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است ، به مصرف برساند ، مشروط به اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند . من اعلام می کنم ، که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده ، مجازات کرد ، مجازات برادر گناهکار و برعکس به کلی ممنوع است و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر میشود ، فقط مقصر باید مجازات گردد ، نه دیگران من تا روزی که به یاری مزدا سلطنت می کنم ، نخواهم گذاشت که مردان و زنان را بعنوان غلام و کنیز بفروشند و حکام و زیر دستان من ، مکلف هستند ، که در حوزه حکومت و ماموریت خود ، مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد . و از مزدا خواهانم ، که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند
اینک که به یاری مزدا ، تاج سلطنت ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه را به سر گذاشته ام ، اعلام می کنم : که تا روزی که من زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد دین و آیین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم ، محترم خواهم شمرد و نخواهم گذاشت که حکام و زیر دستان من ، دین و آئین و رسوم ملتهایی که من پادشاه آنها هستم یا ملتهای دیگر را مورد تحقیر قرار بدهند یا به آنها توهین نمایند من از امروز که تاج سلطنت را به سر نهاده ام ، تا روزی که زنده هستم و مزدا توفیق سلطنت را به من می دهد ، هر گز سلطنت خود را بر هیچ ملت تحمیل نخواهم کرد و هر ملت آزاد است ، که مرا به سلطنت خود قبول کند یا ننماید و هر گاه نخواهد مرا پادشاه خود بداند ، من برای سلطنت آن ملت مبادرت به جنگ نخواهم کرد . من تا روزی که پادشاه ایران و بابل و کشورهای جهات اربعه هستم ، نخواهم گذاشت ، کسی به دیگری ظلم کند و اگر شخصی مظلوم واقع شد ، من حق وی را از ظالم خواهم گرفت و به او خواهم داد و ستمگر را مجازات خواهم کرد . من تا روزی که پادشاه هستم ، نخواهم گذاشت مال غیر منقول یا منقول دیگری را به زور یا به نحو دیگر بدون پرداخت بهای آن و جلب رضایت صاحب مال ، تصرف نماید من تا روزی که زنده هستم ، نخواهم گذاشت که شخصی ، دیگری را به بیگاری بگیرد و بدون پرداخت مزد ، وی را بکار وادارد . من امروز اعلام می کنم ، که هر کس آزاد است ، که هر دینی را که میل دارد بپرسد و در هر نقطه که میل دارد سکونت کند ، مشروط بر اینکه در آنجا حق کسی را غضب ننماید ، و هر شغلی را که میل دارد ، پیش بگیرد و مال خود را به هر نحو که مایل است ، به مصرف برساند ، مشروط به اینکه لطمه به حقوق دیگران نزند . من اعلام می کنم ، که هر کس مسئول اعمال خود می باشد و هیچ کس را نباید به مناسبت تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده ، مجازات کرد ، مجازات برادر گناهکار و برعکس به کلی ممنوع است و اگر یک فرد از خانواده یا طایفه ای مرتکب تقصیر میشود ، فقط مقصر باید مجازات گردد ، نه دیگران من تا روزی که به یاری مزدا سلطنت می کنم ، نخواهم گذاشت که مردان و زنان را بعنوان غلام و کنیز بفروشند و حکام و زیر دستان من ، مکلف هستند ، که در حوزه حکومت و ماموریت خود ، مانع از فروش و خرید مردان و زنان بعنوان غلام و کنیز بشوند و رسم بردگی باید به کلی از جهان برافتد . و از مزدا خواهانم ، که مرا در راه اجرای تعهداتی که نسبت به ملتهای ایران و بابل و ملتهای ممالک اربعه عهده گرفته ام ، موفق گرداند
Wednesday, October 27, 2010
Monday, October 25, 2010
داستانهایی ساده برای ما/فروشنده دوره گرد
شيوانا جعبه اي بزرگ پر از مواد غذايي و سکه وطلا را به خانه زني با چندين بچه قد ونيم قد برد.زن خانه وقتي بسته هاي غذا و پول را ديد شروع کرد به بدگويي از همسرش و گفت: اي کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردي بودند.شوهر من آهنگري بود ، که از روي بي عقلي دست راست ونصف صورتش را در يک حادثه در کارگاه آهنگري از دست داد و مدتي بعد از سوختگي عليل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتي هنوز مريض و بي حال بود چندين بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولي به جاي اينکه دوباره سر کار آهنگري برود مي گفت که ديگر با اين بدنش چنين کاري از او ساخته نيست و تصميم دارد سراغ کار ديگر برود
من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لااقل خرج اضافي او را تحمل نکنيم.با رفتن او ، بقيه هم وقتي فهميدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم . اي کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند.شيوانا تبسمي کرد وگفت : حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم . يک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه !!؟ همين
شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظي کرد تا برود
در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستي يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود
من هم که ديدم او ديگر به درد ما نمي خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بيرون انداختيم تا لااقل خرج اضافي او را تحمل نکنيم.با رفتن او ، بقيه هم وقتي فهميدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما اين بسته هاي غذا و پول را برايمان آورديد ما به شدت به آنها نياز داشتيم . اي کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند.شيوانا تبسمي کرد وگفت : حقيقتش من اين بسته ها را نفرستادم . يک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اينها را به شما بدهم و ببينم حالتان خوب هست يا نه !!؟ همين
شيوانا اين را گفت و از زن خداحافظي کرد تا برود
در آخرين لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستي يادم رفت بگويم که دست راست و نصف صورت اين فروشنده دوره گردهم سوخته بود
Saturday, October 23, 2010
کوتاه ولی عمیق
تمام تلاشت در زندگي اين باشد که روزگار را مطيع خود کني نه اين که خود مطيع روزگار باشي
Wednesday, October 20, 2010
داستانهایی ساده برای ما/دارا و ندار
توي قصابي بودم که يه پيرزن اومد تو و يه گوشه وايستاد يک آقاي خوش تيپي هم اومد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کيلو فيله گوساله بکش عجله دارم
آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه هاش …همينجور که داشت کارشو ميکرد رو به پيرزن کرد گفت: چي ميخواي ننه ؟
پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همينه گوشت بده ننه
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت ميشه ننه بدم؟پيرزن يکم فکر کرد و گفت: بده ننه
قصاب آشغال گوشت هاي اون جوون رو مي کند وميگذاشت براي پيرزن
اون جووني که فيله سفارش داده بود همينجور که با موبايلش بازي مي کرد گفت: اينارو واسه سگت ميخواي مادر؟!پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سگ!؟
جوون گفت: اره … سگ من اين فيله هارو هم با ناز مي خوره … سگ شما چجوري اينارو مي خوره!؟
پيرزن گفت: ميخوره ديگه ننه … شکم گشنه سنگم ميخوره! جوون گفت: نژادش چيه مادر!؟
پيرزنه گفت: بهش ميگن توله سگ دوپا ننه …ايناره براي بچه هام ميخوام ابگوشت بار بذارم
جوونه رنگش عوض شد … چند تيکه بزرگ از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتاي پيرزن
پيرزن بهش گفت: تو مگه ايناره براي سگت نگرفته بودي!؟
جوون با شرمندگي گفت: چرا
پيرزن گفت: ما غذاي سگ نميخوريم ننه … بعد فيله ها رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتهاش رو برداشت و رفت
قصابه هم شروع کرد به وراجي که: خوبي به اين جماعت نيومده آقا … و از اين چرنديات ... و من همينجور مات مونده بودم
آقاي قصاب شروع کرد به بريدن فيله و جدا کردن اضافه هاش …همينجور که داشت کارشو ميکرد رو به پيرزن کرد گفت: چي ميخواي ننه ؟
پيرزن اومد جلو يک پونصد تومني مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همينه گوشت بده ننه
قصاب يه نگاهي به پونصد تومني کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت ميشه ننه بدم؟پيرزن يکم فکر کرد و گفت: بده ننه
قصاب آشغال گوشت هاي اون جوون رو مي کند وميگذاشت براي پيرزن
اون جووني که فيله سفارش داده بود همينجور که با موبايلش بازي مي کرد گفت: اينارو واسه سگت ميخواي مادر؟!پيرزن نگاهي به جوون کرد گفت: سگ!؟
جوون گفت: اره … سگ من اين فيله هارو هم با ناز مي خوره … سگ شما چجوري اينارو مي خوره!؟
پيرزن گفت: ميخوره ديگه ننه … شکم گشنه سنگم ميخوره! جوون گفت: نژادش چيه مادر!؟
پيرزنه گفت: بهش ميگن توله سگ دوپا ننه …ايناره براي بچه هام ميخوام ابگوشت بار بذارم
جوونه رنگش عوض شد … چند تيکه بزرگ از گوشتاي فيله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتاي پيرزن
پيرزن بهش گفت: تو مگه ايناره براي سگت نگرفته بودي!؟
جوون با شرمندگي گفت: چرا
پيرزن گفت: ما غذاي سگ نميخوريم ننه … بعد فيله ها رو گذاشت اونطرف و اشغال گوشتهاش رو برداشت و رفت
قصابه هم شروع کرد به وراجي که: خوبي به اين جماعت نيومده آقا … و از اين چرنديات ... و من همينجور مات مونده بودم
بهتر است روي پاي خود بميري تا روي زانوهات زندگي کني
Sunday, October 17, 2010
داستانهایی ساده برای ما/ایمان واقعی
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است!فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :خدایا
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت :خدایا
می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم
Thursday, October 14, 2010
کوتاه ولی عمیق
شجاعت واقعي زماني است كه شخصي بتواند از اعماق مشكلات و بدبختي ها به زندگي لبخند بزند
ناپلئون
Monday, October 11, 2010
داستانهایی ساده برای ما/کمک در زير باران
يک شب، حدود ساعت یازده ونیم شب، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که ميباريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو ميآمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه هزارونهصدوشصت و اوج تنشهاى ميان سفيدپوستان و سياهپوستان در آمريکا بود مرد جوان آن زن سياهپوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود. زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آوردهاند يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباسهايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد... به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظههاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم.. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بيشائبه به ديگران دعا ميکنم
ارادتمند خانم نات کينگ کول
ارادتمند خانم نات کينگ کول
Saturday, October 9, 2010
Wednesday, October 6, 2010
داستانهایی ساده برای ما/توکاي پير
توکاي پيري تکه ناني پيدا کرد، آن را برداشت و به پرواز در آمد. پرندگان جوان اين را که ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند. وقتي توکا متوجه شد که الان به او حمله ميکنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فکر کرد؛ وقتي کسي پير ميشود، زندگي را طور ديگري ميبيند، غذايم را از دست دادم؛ اما فردا ميتوانم تکه نان ديگري پيدا کنم. اما اگر اصرار ميکردم که آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا ميکردم؛ پيروز اين جنگ، منفور ميشد و ديگران خود را آماده ميکردند تا با او بجنگند و نفرت قلب پرندگان را ميانباشت و اين وضعيت ميتوانست مدت درازي ادامه پيدا کند
فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اين که بايد پيروزيهاي فوري را فداي فتوحات پايدار کرد
فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اين که بايد پيروزيهاي فوري را فداي فتوحات پايدار کرد
Monday, October 4, 2010
داستانهایی ساده برای ما/تغییر
جوان و آزاد که بودم، تصوراتم هيچ محدوديتي نداشتند و در خيال خود مي خواستم دنيا را تغيير دهم. پير تر و عاقلتر که شدم، فهميدم که دنيا تغيير نمي کند، بنابراين انتظارم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم. ولي کشورم هم نمي خواست تغيير کند. به ميانسالي که رسيدم، آخرين تواناييهايم را به کار گرفتم تا فقط خانواده ام را تغيير دهم، ولي پناه بر خدا! آنها هم نمي خواستند عوض شوند. و اينک که در بستر مرگ آرميده ام ، ناگهان دريافته ام که: اگر فقط خودم را تغيير مي دادم، خانواده ام هم تغيير مي کرد و با پشتگرمي آنها مي توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسي مي داند، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
نوشته ای بر روی سنگ قبر کشيشي در وست مينستر انگليس
Friday, October 1, 2010
کوتاه ولی عمیق
هنوز هم نميدانم
هر سال که ميگذرد
يک سال به عمرم اضافه
مي شود يا يک سال از عمرم کم مي شود
گاندي
هر سال که ميگذرد
يک سال به عمرم اضافه
مي شود يا يک سال از عمرم کم مي شود
گاندي
Wednesday, September 29, 2010
داستانهایی ساده برای ما/کمک خدا
غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد.زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد.زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد.وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است.زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند.زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم.هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود
در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد
زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟
زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم
مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد
زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم
سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد
مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام
خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي
زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود
Tuesday, September 28, 2010
Saturday, September 25, 2010
داستانهایی ساده برای ما/اثردعا
مرد پولداري در کابل، در نزديکي مسجد قلعه فتح الله رستوراني ساخت که در آن موسيقي بود و رقص، و برای مشتريان مشروب هم سرويس مي شد
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد
صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست
اما ملا و مومنان چنين ادعايي را نپذيرفتند
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟
من سخن هر دو طرف را شنيدم
از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند
از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد
از کتاب : پدران . فرزندان . نوه ها اثر : پائولو کوئيلو
ملاي مسجد هر روز موعظه مي کرد و در پايان موعظه اش دعا مي کرد تا خداوند صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلاي آسماني را بر اين رستوران که اخلاق مردم را فاسد مي سازد، وارد کند
يک ماه از فعاليت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شديد شد و يگانه جايي که خسارت ديد، همين رستوران بود که ديگر به خاکستر تبديل گرديد
ملاي مسجد روز بعد با غرور و افتخار نخست حمد خدا را بجا آورد و بعد خراب شدن آن خانه فساد را به مردم تبريک گفت و اضافه کرد: اگر مومن از ته دل از خداوند چيزي بخواهد، از درگاه خدا نااميد نمي شود
اما خوشحالي مومنان و ملاي مسجد دير دوام نکرد
صاحب رستوران به محکمه شکايت کرد و از ملاي مسجد تاوان خسارت خواست
اما ملا و مومنان چنين ادعايي را نپذيرفتند
قاضي هر دو طرف را به محکمه خواست و بعد از اين که سخنان دو جانب دعوا را شنيد، گلو صاف کرد و گفت : نمي دانم چه حکمي بکنم ؟
من سخن هر دو طرف را شنيدم
از يک سو ملا و مومناني قرار دارند که به تاثير دعا و ثنا باور ندارند
از سوي ديگر مرد مشروب فروشي که به تاثير دعا باور دارد
از کتاب : پدران . فرزندان . نوه ها اثر : پائولو کوئيلو
Wednesday, September 22, 2010
کوتاه ولی عمیق
مي خواستم زندگي کنم ، راهم را بستند
ستايش کردم ، گفتند خرافات است
عاشق شدم ، گفتند دروغ است
گريستم ، گفتند بهانه است
خنديدم ، گفتند ديوانه است
دنيا را نگه داريد ، مي خواهم پياده شوم
دکترشريعتي
Saturday, September 18, 2010
داستانهایی ساده برای ما/درون آدم ها
در يک شهربازي پسرکي سياهپوست به مرد بادکنک فروشي نگاه مي کرد
بادکنک فروش براي جلب توجه يک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از کودکان را که براي خريد بادکنک به والدينشان اصرار مي کردند را جذب خود کرد. سپس يک بادکنک آبي و همينطور يک بادکنک زرد و بعد ازآن يک بادکنک سفيد را به تناوب و با فاصله رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند.پسرک سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يک بادکنک سياه خيره شده بود.تا اين که پس از لحظاتي به بادکنک فروش نزديک شد و با ترديد پرسيد : ببخشيد آقا! اگر بادکنک سياه را هم رها مي کرديد آيا بالا مي رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندي به روي پسرک زد و نخي را که بادکنک سياه را نگه داشته بود بريد و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتي گفت:پسرم آن چيزي که سبب اوج گرفتن بادکنک مي شود رنگ آن نيست بلکه چيزي است که در درون خود بادکنک قرار دارد!دوست کوچک من ، زندگي هم همينطور است و چيزي که باعث رشد آدمها ميشود رنگ و ظاهر آنها نيست
مهم درون آدمهاست ، و چيزي که در درون آدم ها است تعيين کننده مرتبه و جايگاهشان است و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشند ، جايگاه والاتر و شايسته تري نصيب آدم ها ميشود
بادکنک فروش براي جلب توجه يک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از کودکان را که براي خريد بادکنک به والدينشان اصرار مي کردند را جذب خود کرد. سپس يک بادکنک آبي و همينطور يک بادکنک زرد و بعد ازآن يک بادکنک سفيد را به تناوب و با فاصله رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند.پسرک سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يک بادکنک سياه خيره شده بود.تا اين که پس از لحظاتي به بادکنک فروش نزديک شد و با ترديد پرسيد : ببخشيد آقا! اگر بادکنک سياه را هم رها مي کرديد آيا بالا مي رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندي به روي پسرک زد و نخي را که بادکنک سياه را نگه داشته بود بريد و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتي گفت:پسرم آن چيزي که سبب اوج گرفتن بادکنک مي شود رنگ آن نيست بلکه چيزي است که در درون خود بادکنک قرار دارد!دوست کوچک من ، زندگي هم همينطور است و چيزي که باعث رشد آدمها ميشود رنگ و ظاهر آنها نيست
مهم درون آدمهاست ، و چيزي که در درون آدم ها است تعيين کننده مرتبه و جايگاهشان است و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشند ، جايگاه والاتر و شايسته تري نصيب آدم ها ميشود
Wednesday, September 15, 2010
کوتاه ولی عمیق
درد من تنهايي نيست
بلكه مرگ ملتي است كه
گدايي را قناعت
بيعرضگي را صبر
و با تبسمي بر لب اين حماقت را حكمت خداوند مينامند
گاندي
Sunday, September 12, 2010
خداوند بينهايت است و لامكان و بي زمان
خداوند بينهايت است و لامكان و بي زمان
به قدر فهم تو كوچك ميشود
به قدر نياز تو فرود ميآيد
به قدر آرزوي تو گسترده ميشود
به قدر ايمان تو كارگشا ميشود
به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك ميشود
به قدر دل اميدواران گرم ميشود
پــدر ميشود يتيمان را و مادر
برادر ميشود محتاجان برادري را
همسر ميشود بي همسر ماندگان را
طفل ميشود عقيمان را
اميد ميشود نااميدان را
راه ميشود گمگشتگان را
نور ميشود در تاريكي ماندگان را
خداوند همه چيز ميشود همه كس را
به شرط اعتقاد
شرط پاكي دل
به شرط طهارت روح
چنين كنيد تا ببينيد كه: خداوند، چگونه بر سفرهي شما، با كاسه يي خوراك و تكهاي نان مينشيند
بر بند تاب، با كودكانتان تاب ميخورد، و در دكان شما كفههاي ترازويتان را ميزان ميكند
و در كوچههاي خلوت شب با شما آواز ميخواند
مگر از زندگي چه ميخواهيد !؟
به قدر ايمان تو كارگشا ميشود
به قدر نخ پير زنان دوزنده باريك ميشود
به قدر دل اميدواران گرم ميشود
پــدر ميشود يتيمان را و مادر
برادر ميشود محتاجان برادري را
همسر ميشود بي همسر ماندگان را
طفل ميشود عقيمان را
اميد ميشود نااميدان را
راه ميشود گمگشتگان را
نور ميشود در تاريكي ماندگان را
خداوند همه چيز ميشود همه كس را
به شرط اعتقاد
شرط پاكي دل
به شرط طهارت روح
چنين كنيد تا ببينيد كه: خداوند، چگونه بر سفرهي شما، با كاسه يي خوراك و تكهاي نان مينشيند
بر بند تاب، با كودكانتان تاب ميخورد، و در دكان شما كفههاي ترازويتان را ميزان ميكند
و در كوچههاي خلوت شب با شما آواز ميخواند
مگر از زندگي چه ميخواهيد !؟
Saturday, September 11, 2010
Wednesday, September 8, 2010
داستانهایی ساده برای ما/پژواک کردار ما
مردي از يکي از دره هاي پيرنه در فرانسه مي گذشت ، که به چوپان پيري برخورد
غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند
بعد صحبت به وجود خدا رسيد
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد
چوپان ناگهان و بي مقدمه زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کسي
صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت
سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت اوآزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم به درگاه او مي رسد و به همان شکل به سوي ما باز مي گردد
خداوند پژواک کردار ماست
پائولو کوئيلو
غذايش را با او تقسيم کرد و مدت درازي درباره ي زندگي صحبت کردند
بعد صحبت به وجود خدا رسيد
مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم بايد قبول کنم که آزاد نيستم و مسوول هيچ کدام از اعمالم نيستم . زيرا مردم مي گويند که او قادر مطلق است و اکنون و گذشته و آينده را مي شناسد
چوپان ناگهان و بي مقدمه زير آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چيز و همه کسي
صداي فريادهاي چوپان نيز در کوهها پيچيد و به سوي آن دو بازگشت
سپس چوپان گفت : زندگي همين دره است ، آن کوهها ، آگاهي پروردگارند ؛ و آواي انسان ، سرنوشت اوآزاديم آواز بخوانيم يا ناسزا بگوئيم ، اما هر کاري که مي کنيم به درگاه او مي رسد و به همان شکل به سوي ما باز مي گردد
خداوند پژواک کردار ماست
پائولو کوئيلو
Saturday, September 4, 2010
کوتاه ولی عمیق
امروز را براي ابراز احساس به عزيزانت غنمينت بشمار شايد فردا احساس باشد اما عزيزي نباشد
Tuesday, August 31, 2010
داستانهایی ساده برای ما/بودا
مي گويند بودا هر گاه با بي احترامي يا بد رفتاري کسي مواجه مي شده...از او تشکر مي کرده است
وقتي علت را مي پرسيدند.. بودا مي گفته است: زندگي آينه اي است که ما خود را در آن مي بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدينگونه مي توان عيوب خود را يافت
اگر مخالفان خود را به پاي چوبهي اعدام مي کشاني ! بدان صاحب عقلي هستي بسان طناب
و اگر مخالفان خود را به زندان مي فرستي! بدان صاحب عقلي هستي بسان قفس
و اگر با مخالفان خود به جنگ درمي افتي! بدان صاحب عقلي هستي بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به بحث و گفتگو مي پردازي و آنها را متقاعد مي سازي و به سخنان حق آنها قناعت مي کني! بدان صاحب عقلي هستي بسان عقل
وقتي علت را مي پرسيدند.. بودا مي گفته است: زندگي آينه اي است که ما خود را در آن مي بينيم. نوع رفتار ديگران با ما نشانه وجود منشاء آن نوع رفتار در خود ماست که بعنوان همسان جذب شده است. و بدينگونه مي توان عيوب خود را يافت
اگر مخالفان خود را به پاي چوبهي اعدام مي کشاني ! بدان صاحب عقلي هستي بسان طناب
و اگر مخالفان خود را به زندان مي فرستي! بدان صاحب عقلي هستي بسان قفس
و اگر با مخالفان خود به جنگ درمي افتي! بدان صاحب عقلي هستي بسان چاقو . و اما اگر با مخالفان خود به بحث و گفتگو مي پردازي و آنها را متقاعد مي سازي و به سخنان حق آنها قناعت مي کني! بدان صاحب عقلي هستي بسان عقل
Monday, August 30, 2010
کوتاه ولی عمیق
به ياد داشته باش آينده کتابي است که امروز مي نويسي
پس چيزي بنويس که فردا از خواندن آن لذت ببري
پس چيزي بنويس که فردا از خواندن آن لذت ببري
Saturday, August 28, 2010
داستانهایی ساده برای ما/عزيزترين را قرباني كن
روزي پسر بچه اي نزد شيوانا رفت (در تاريخ مشرق زمين شيوانا کشاورزي بود که او را استاد عشق و معرفت ودانايي مي دانستند) و گفت : مادرم قصد دارد براي راضي ساختن خداي معبد و به خاطر محبتي که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قرباني کند. لطفا خواهر بي گناهم را نجات دهيد . شيوانا سراسيمه به سراغ زن رفت و با حيرت ديد که زن دست و پاي دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعيت زيادي زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نيز با غرور وخونسردي روي سنگ بزرگي کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود شيوانا به سراغ زن رفت و ديد که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندين بار او را درآغوش مي گيرد و مي بوسد. اما در عين حال مي خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراواني را به زندگي او ارزاني دارد. شيوانا از زن پرسيد که چرا دخترش را قرباني مي کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که بايد عزيزترين پاره وجود خود را قرباني کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگي اش برکت جاودانه ارزاني دارد. شيوانا تبسمي کرد و گفت : اما اين دختر که عزيزترين بخش وجود تو نيست. چون تصميم به هلا کش گرفته اي.عزيزترين بخش زندگي تو همين کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصميم گرفته اي دختر نازنين ات را بکشي بت اعظم که احمق نيست. او به تو گفته است که بايد عزيزترين بخش زندگي ات را از بين ببري و اگر تو اشتباهي به جاي کاهن دخترت را قرباني کني . هيچ اتفاقي نمي افتد و شايد به خاطرسرپيچي از دستور بت اعظم بلا و بدبختي هم گريبانت را بگيرد ! زن لختي مکث کرد. دست و پاي دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالي که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگي معبد دويد.اماهيچ اثري از کاهن معبد نبود! مي گويند از آن روز به بعد ديگر کسي کاهن معبد را در آن اطراف نديد
Wednesday, August 25, 2010
کوتاه ولی عمق
خوشبختي ما در سه جمله است
تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا
ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم
حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا
دكتر شريعتي
Monday, August 23, 2010
داستانهایی ساده برای ما/دسته گل
مرد مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد ? دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه مي کرد
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است
مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت
مرد به دخترک گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد! بغض گلويش را گرفت و دلش لرزید
طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گل را پس گرفت و کيلومترها رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است
مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت
مرد به دخترک گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد! بغض گلويش را گرفت و دلش لرزید
طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گل را پس گرفت و کيلومترها رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد
Saturday, August 21, 2010
Wednesday, August 18, 2010
داستانهایی ساده برای ما/آرامش
پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل ، آرامش را تصوير کند.نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند.آن تابلو ها ، تصاويری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهاي آرام ، کودکاني که در خاک مي دويدند ، رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسي کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد
اولي ، تصوير درياچه ي آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود.در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه
اولي ، تصوير درياچه ي آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود.در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد، و اگر دقيق نگاه
مي کردند، در گوشه ي چپ درياچه، خانه ي کوچکي قرار داشت، پنجره اش باز بود دود از دودکش آن بر مي خواست، که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد.اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود.آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بود.اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت.اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد.آنجا، در ميان غرش وحشيانه ي طوفان ، جوجه گنجشکي ، آرام نشسته بود.پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ي
تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد.اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تيز و دندانه اي بود.آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سيل آسا بود.اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگري که براي مسابقه فرستاده بودند، هماهنگي نداشت.اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد، در بريدگي صخره اي شوم، جوجه پرنده اي را مي ديد.آنجا، در ميان غرش وحشيانه ي طوفان ، جوجه گنجشکي ، آرام نشسته بود.پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ي
جايزه ي بهترين تصوير آرامش، تابلو دوم است.بعد توضيح داد :آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سر و صدا ، بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود ، چيزي است که مي گذارد در ميان شرايط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.اين تنها معناي حقيقي آرامش است
Sunday, August 15, 2010
Monday, August 9, 2010
داستانهایی ساده برای ما/جسارت
جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي ، تمام دنيا رو گرفته بود. يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهي مي تواني بروي ، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه ؟دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي !حرف هاي مافوق اثري نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه هايش کشيد و به پادگان رساند .افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم هاي عميق و مرگباري برداشتي!سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چيه که ارزشش را داشت!؟ مي شه بگي؟سرباز جواب داد: بله قربان
ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم هنوز زنده بود، من از شنيدن چيزي که او گفت احساس رضايت قلبي مي کنم.اون گفت: جيم .... من مي دونستم که تو به کمک من مي آيي
خيلي وقت ها در زندگي ارزش کاري که مي خواهي انجام بدهي بستگي به اين داره که چه طور به مساله نگاه کني .جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت مي گويدانجام بده. اگر به پيام قلبت گوش نکني، ممکن است بعد ها در زندگي دچار پشيماني شوي
خيلي وقت ها در زندگي ارزش کاري که مي خواهي انجام بدهي بستگي به اين داره که چه طور به مساله نگاه کني .جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت مي گويدانجام بده. اگر به پيام قلبت گوش نکني، ممکن است بعد ها در زندگي دچار پشيماني شوي
Thursday, August 5, 2010
کوتاه ولی عمیق
همه روياهاي ما مي توانند محقق شوند، مشروط بر اينکه ما شجاعت دنبال کردن آنها را داشته باشيم
والت ديسني
Sunday, August 1, 2010
کوتاه ولی عمیق
به نتيجه رسيدن امور مهم ، اغلب به انجام يافتن يا نيافتن امري به ظاهر کوچک بستگي دارد
چارديني
Wednesday, July 28, 2010
داستانهایی ساده برای ما/بهترين قلب دنيا
روزي مردجواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي کرد که زيباترين قلب دنيا را در تمام آن منطقه دارد. جمعيت زيادي جمع شدند. قلب او کاملا سالم بود و هيچ خدشه اي بر آن وارد نشده بود. پس همه تصديق کردند که قلب او به راستي زيباترين قلبي است که تاکنون ديده اند.مرد جوان در کمال افتخار و با صدايي بلندتر به تعريف از قلب خود مي پرداخت. ناگهان پيرمردي جلو جمعيت آمد و گفت: اما قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و بقيه جمعيت به قلب پيرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام مي تپيد. اما پر از زخم بود. قسمت هايي از قلب او برداشته شده و تکه هايي جايگزين آنها شده بود، اما آنها به درستي جاهاي خالي را پرنکرده بودند و گوشه هايي دندانه دندانه در قلب او ديده مي شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت که هيچ تکه اي آنها را پرنکرده بود.مردم با نگاهي خيره به او مي نگريستند و با خود فکر مي کردند که اين پيرمرد چطور ادعا مي کند که قلب زيباتري دارد. مرد جوان به قلب پيرمرد اشاره کرد و خنديد و گفت: تو حتما شوخي مي کني ! قلبت را با قلب من مقايسه کن، قلب تو تنها مشتي زخم و خراش و بريدگي است. پيرمرد گفت درست است. قلب تو سالم به نظر مي رسد اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمي کنم. مي داني هر زخمي نشانگر انساني است که من عشقم را به او داده ام؟ من بخشي از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشيده ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است که به جاي آن تکه بخشيده شده قرار داده ام، اما اين دو عين هم نبوده اند.گوشه هايي دندانه دندانه بر قلبم دارم که برايم عزيزند، چرا که يادآور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتي ها بخشي از قلبم را به کساني بخشيده ام اما آنها چيزي از قلب خود را به من نداده اند اين ها همين شيارهاي عميق هستند گرچه دردآورند، اما يادآورعشقي هستند که داشته ام. اميدوارم که آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه اي که من در انتظارش بوده ام پر کنند پس حالا مي بيني که زيباي واقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي که اشک از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دست هاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولي از هميشه زيباتر بود
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد. در حالي که اشک از گونه هايش سرازير مي شد به سمت پيرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه اي بيرون آورد و با دست هاي لرزان به پيرمرد تقديم کرد. پيرمرد آن را گرفت و در قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را در جاي زخم قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، سالم نبود ولي از هميشه زيباتر بود
Saturday, July 24, 2010
Wednesday, July 21, 2010
داستانهایی ساده برای ما/شکروناشکری
ميان شُكر و ناشكري جدال بي امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم. ناشكري به سوي من هجوم آورد و گفت: پيروز اين ميدان من هستم. چرا كه روزگار در حق تو جفا كرده است، حال آنكه تو هميشه تلاش مي كردي و مهربان بودي. سهم تو از اين دنيا چيست؟ تلخي كلامش كه پر از نااميدي و سياهي بود بر روحم نشست، ولي ناگهان شكر، ناشكري را كنار زد و به من نزديك شد و گفت: اگر مرا باور كني و همراهم شوي با همين دستهاي خالي، روح بيقرار تو را چنان به اوج مي برم كه حتي فرشته ها چنين معراجي را تجربه نكرده باشند! سپس اين تجربه چنان جانت را شيرين خواهد كرد كه تلخي تمام ناكاميها و مصيبتها را از ياد خواهي برد.كلامش به قلب شكسته و مجروحم چنان روشنايي داد كه ديگر اثري از سياهي غم باقي نماند
Saturday, July 17, 2010
Wednesday, July 14, 2010
داستانهایی ساده برای ما/امید به خدا
تنها بازمانده يك كشتي شكسته به جزيره اي خالي از سكنه افتاد.او با دلي لرزان دعا كرد كه خدا نجاتش دهد اما كسي نمي آمد. سرانجام موفق شد از تخته پاره ها براي خود كلبه اي بسازد. اما روزي كه براي جستجوي غذا بيرون رفته بود، به هنگام برگشتن ديد كه كلبه اش در حال سوختن است و دودي از آن به آسمان مي رود. متاسفانه بدترين اتفاق ممكن افتاده بود. از شدت خشم و اندوه فرياد زد: خدايا چطور راضي شدي با من چنين كاري كني؟ صبح روز بعد با صداي بوق كشتي اي از خواب پريد. كشتي اي آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسيد: شما از كجا فهميديد كه من اينجا هستم؟آنها جواب دادند: ما متوجه علائمي كه با دود مي دادي شديم. وقتي كه اوضاع خراب مي شود، نااميد شدن آسان است. ولي ما نبايد دلمان را ببازيم چون حتي در ميان درد و رنج دست خدا در كار زندگي مان است
Saturday, July 10, 2010
داستانهایی ساده برای ما/ چهار شمع
رسم است که در ايام کريسمس و در واقع آخرين ماه از سال ميلادي چهار شمع روشن مينمايند، هر شمع يک هفته ميسوزد و به اين ترتيب تا پايان ماه هر چهار شمع ميسوزند، شمعها نيز براي خود داستاني دارند. اميدواريم با خواندن اين داستان اميد در قلبتان ريشه دواند.شمع ها به آرامي مي سوختند، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبتهاي آن ها را بشنوي
اولي گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد.فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت
دومي گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد
ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زماني که من روشن هستم ميتوانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم.من اميد هستم
کودک با چشمهاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد
چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود. چراکه هر يک از ما
اولي گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد.فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت
دومي گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد
ناگهان ... پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت: چرا خاموش شده ايد؟قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زماني که من روشن هستم ميتوانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم.من اميد هستم
کودک با چشمهاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد
چه خوب است که شعله اميد هرگز در زندگيتان خاموش نشود. چراکه هر يک از ما
مي توانيم اميد، ايمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداري کنيم
Wednesday, July 7, 2010
Monday, July 5, 2010
نصايح زرتشت به پسرش
آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسيده است رنج و اندوه مبر
قبل از جواب دادن فکر کن هيچکس را تمسخر مکن
نه به راست و نه به دروغ قسم مخور
خود براي خود، زن انتخاب کن
به شرر و دشمني کسي راضي مشو
تا حدي که مي تواني، از مال خود داد و دهش نما
کسي را فريب مده تا دردمندنشوي
از هرکس و هرچيز مطمئن مباش
فرمان خوب ده تا بهره خوب يابي
بيگناه باش تا بيم نداشته باشي
سپاس دار باش تا لايق نيکي باشي
با مردم يگانه باش تا محرم و مشهور شوي
راستگو باش تا استقامت داشته باشي
متواضع باش تا دوست بسيار داشته باشي
دوست بسيار داشته باش تا معروف باشي
معروف باش تا زندگاني به نيکي گذراني
دوستدار دين باش تا پاک و راست گردي
مطابق وجدان خود رفتار کن که بهشتي شوي
سخي و جوانمرد باش تا آسماني باشي
روح خود را به خشم و کين آلوده مساز هرگز ترشرو و بدخو مباش
در انجمن نزد مرد نادان منشين که تو را نادان ندانند
اگر خواهي از کسي دشنام نشنوي کسي را دشنام مده
دورو و سخن چين مباش
درانجمن نزديک دروغگو منشين
چالاک باش تا هوشيار باشي
سحر خيز باش تا کار خود را به نيکي به انجام رساني
اگرچه افسون مار خوب بداني ولي دست به مار مزن تا تو را نگزد و نميري
با هيچکس و هيچ آييني پيمان شکني مکن که به تو آسيب نرسد
Wednesday, June 30, 2010
دوستت دارم ها
آموخته ام ... كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي، نه گفت
آموخته ام ... كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند
آموخته ام ... كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي جدي
از سوي ما را دارد
آموخته ام ... كه فرصتها هيچ گاه از بين نمي روند، بلكه شخص ديگري فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد كرد
آموخته ام ... كه لبخند ارزانترين راهي است كه مي شود با آن، نگاه را وسعت داد
Sunday, June 27, 2010
کوتاه ولی عمیق
Wednesday, June 23, 2010
داستانهایی ساده برای ما/صفات خوب وبد
انسان ها به شيوه هنديان بر سطح زمين راه مي روند با يك سبد در جلو ويك سبد در پشت... در سبد جلو، صفات نيك خود را مي گذاريم و در سبد پشتي، عيب هاي خود را نگه مي داريم. به همين دليل در طول روزهاي زندگي خود، چشمان خود را برصفات نيك خود مي دوزيم و فشارها را درسينه مان حبس مي كنيم. در همين زمان بي رحمانه، در پشت سر همسفرمان كه پيش روي ما حركت مي كند، تمامي عيوب او را مي بينيم. بدين گونه است كه درباره خود بهتر از او داوري مي كنيم، بي آن كه بدانيم كسي كه پشت سر ما راه مي رود به ما با همين شيوه مي انديشد
Saturday, June 19, 2010
Wednesday, June 16, 2010
روح بزرگ یک ورزشکار
يكي از جانبازان جنگ تحميلي، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخيمش به ايتاليا اعزام و در يكي از بيمارستانهاي شهر رم بستري شده بود.از قضا چند روزي بعد از بستري شدن اين جانباز جنگ تحميلي متوجه مي شود خانم پرستاري كه از او مراقبت مي كند نام خانوادگي اش مالديني است. اين جانباز ابتدا تصور مي كند تشابه اسمي است، اما در نهايت نمي تواند جلوي كنجكاوي اش را بگيرد و از خانم پرستار مي پرسد: آيا با پائولو مالديني ستاره شهر تيم آ.ث. ميلان نسبتي داري؟ و خانم پرستار در پاسخ مي گويد: پائولو برادر من است! جانباز ايراني در حالي كه بسيار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش مي كند كه اگر ممكن است عكسي به يادگار بياورد و خانم پرستار هم قول مي دهد تا برايش تهيه كند، اما جالب ترين بخش داستان صبح روز بعد اتفاق مي افتد. هنگامي كه جانباز هموطن ما از خواب بيدار مي شود، كنار تخت بيمارستان خود پائولو مالديني بزرگ را مي بيند كه با يك دسته گل به انتظار بيدار شدن او نشسته است و ... باقي اش را ديگر حدس بزنيد!راستي هيچ مي دانيد پائولو مالديني اسطوره ميلان از شهر ميلان واقع در شمال غربي ايتاليا، به شهر رم واقع در مركز كشور ايتاليا كه فاصله اي حدود ششصد كيلومتر دارد رفت، تا از يك جانباز جنگي ايراني را كه خواستار عكس يادگاري اوست، عيادت كند؟ آيا فوتباليست ايراني را سراغ داريد كه چنين مسافتي را براي به دست آوردن دل يك جانباز، معلول، بچه يتيم، بيمار و ... بپيمايد؟
Sunday, June 13, 2010
داستانهایی ساده برای ما/دانه کوچک
دانه كوچك بود و كسي او را نميديد
سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه
گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت
گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها ميانداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت
من هستم، من اينجا هستم، تماشايم كنيد
اما هيچكس جز پرندههايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشرههايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميكردند، كسي به او توجه نميكرد
دانه خسته بود از اين زندگي، از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود، يك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، اين رسمش نيست
من به چشم هيچ كس نميآيم. كاشكي كمي بزرگتر، كمي بزرگتر مرا ميآفريدي
خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر ميكني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي. رشد، ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كردهاي راستي يادت باشد تا وقتي كه ميخواهي به چشم بيايي، ديده نميشوي
خودت را از چشمها پنهان كن تا ديده شوي
دانه كوچك معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد.رفت تا به حرفهاي خدا بيشتر فكر كند
سالها بعد دانه كوچك سپيداري بلند و باشكوه بود كه هيچ كس نميتوانست نديدهاش بگيرد؛ سپيداري كه به چشم همه ميآمد
سالهاي سال گذشته بود و او هنوز همان دانه كوچك بود
دانه دلش ميخواست به چشم بيايد اما نميدانست چگونه
گاهي سوار باد ميشد و از جلوي چشمها ميگذشت
گاهي خودش را روي زمينه روشن برگها ميانداخت و گاهي فرياد ميزد و ميگفت
من هستم، من اينجا هستم، تماشايم كنيد
اما هيچكس جز پرندههايي كه قصد خوردنش را داشتند يا حشرههايي كه به چشم آذوقه زمستان به او نگاه ميكردند، كسي به او توجه نميكرد
دانه خسته بود از اين زندگي، از اين همه گم بودن و كوچكي خسته بود، يك روز رو به خدا كرد و گفت: نه، اين رسمش نيست
من به چشم هيچ كس نميآيم. كاشكي كمي بزرگتر، كمي بزرگتر مرا ميآفريدي
خدا گفت: اما عزيز كوچكم! تو بزرگي، بزرگتر از آنچه فكر ميكني. حيف كه هيچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن ندادي. رشد، ماجرايي است كه تو از خودت دريغ كردهاي راستي يادت باشد تا وقتي كه ميخواهي به چشم بيايي، ديده نميشوي
خودت را از چشمها پنهان كن تا ديده شوي
دانه كوچك معني حرفهاي خدا را خوب نفهميد اما رفت زير خاك و خودش را پنهان كرد.رفت تا به حرفهاي خدا بيشتر فكر كند
سالها بعد دانه كوچك سپيداري بلند و باشكوه بود كه هيچ كس نميتوانست نديدهاش بگيرد؛ سپيداري كه به چشم همه ميآمد
Wednesday, June 9, 2010
کوتاه ولی عمیق
Monday, June 7, 2010
کوتاه ولی عمیق
Friday, June 4, 2010
Wednesday, June 2, 2010
داستانهایی ساده برای ما/عشق ونفرت
زن و شوهر جواني که تازه ازدواج کرده بودند و براي تبرک و گرفتن نصيحتي از شيوانا نزد او رفتند.شيوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسيد : تو چقدر همسرت را دوست داري؟مرد جوان لبخندي زد و گفت: تا سرحد مرگ او را مي پرستم! و تا ابد هم چنين خواهم بود
شيوانا از زن پرسيد: تو چطور؟به همسرت تا چه اندازه علاقه داري؟
زن شرمناک تبسمي کرد و گفت : من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد
شيوانا تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرددر آن لحظات حتي حاضرنخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که تاسرحد مرگ متنفر بودن تاواني است که براي تا سرحد مرگ دوست داشتن مي پردازيد.عشق ونفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد ، اين هردو احساس را در زندگي تجربه خواهيد کرد
شيوانا از زن پرسيد: تو چطور؟به همسرت تا چه اندازه علاقه داري؟
زن شرمناک تبسمي کرد و گفت : من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از اين احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد
شيوانا تبسمي کرد و گفت: بدانيد که در طول زندگي زناشويي شما لحظاتي رخ مي دهند که از يکديگر تا سرحد مرگ متنفر خواهيد شد و اصلا هيچ نشانه اي از علاقه الآنتان در دل خود پيدا نخواهيد کرددر آن لحظات حتي حاضرنخواهيد بود که يک لحظه چهره همديگر را ببينيد.اما در آن لحظات عجله نکنيد و بگذاريد ابرهاي ناپايدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشيد محبت بر کانون گرمتان پرتوافکني کند.در اين ايام اصلا به فکر جدايي نيافتيد و بدانيد که تاسرحد مرگ متنفر بودن تاواني است که براي تا سرحد مرگ دوست داشتن مي پردازيد.عشق ونفرت دو انتهاي آونگ زندگي هستند که اگر زياد به کرانه ها بچسبيد ، اين هردو احساس را در زندگي تجربه خواهيد کرد
سعی کنید هميشه حالت تعادل را حفظ کنيد و تا لحظه مرگ لحظه اي از هم جدا نشويد
Tuesday, June 1, 2010
Monday, May 31, 2010
دوستت دارم ها
هر روز صبح در كنار تخته سياه كه مي ايستي و انگشت اشارتت به سمت خورشيد نشانه مي رود و مي گويي: فرزندم! دو راه در پيش داري راهي سپيد، راهي سياه، و من آمده ام تا ياريت كنم كه به سمت پرتگاه تاريكي نلغزي. از خود مي پرسم چه كسي جز تو كوله بار عمرم را اينگونه از نور هدايت لبريز مي كند؟ اي صبح روشن دانايي! دستم را گرفتي، پرهيزم داشتي از مشق سياه ناتواني و ناكامي و مشقِ ادب آموختي ام و چه با حوصله و مدارا و متانت، از كوچه هاي سرد جهالت عبورم دادي
Saturday, April 24, 2010
داستانهایی ساده برای ما/شایعه وسقراط
هر زمان شايعه اي روشنيديدو يا خواستيد شايعه اي را تکرار کنيد اين فلسفه را در ذهن خود داشته باشيد
در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم .اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مرد کمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد ونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟
در يونان باستان سقراط به دليل خرد و درايت فراوانش مورد ستايش بود. روزي فيلسوف بزرگي که از آشنايان سقراط بود،با هيجان نزد او آمد و گفت:سقراط ميداني راجع به يکي ازشاگردانت چه شنيده ام؟
سقراط پاسخ داد:"لحظه اي صبر کن.قبل از اينکه به من چيزي بگويي از تومي خواهم آزمون کوچکي را که نامش سه پرسش است پاسخ دهي."مرد پرسيد:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اينکه راجع به شاگردم بامن صحبت کني،لحظه اي آنچه را که قصدگفتنش را داري امتحان کنيم .اولين پرسش حقيقت است.کاملا مطمئني که آنچه را که مي خواهي به من بگويي حقيقت دارد؟مرد جواب داد:"نه،فقط در موردش شنيده ام."سقراط گفت:"بسيار خوب،پس واقعا نميداني که خبردرست است يا نادرست.حالا بيا پرسش دوم را بگويم،"پرسش خوبي"آنچه را که در موردشاگردم مي خواهي به من بگويي خبرخوبي است؟"مردپاسخ داد:"نه،برعکس…"سقراط ادامه داد:"پس مي خواهي خبري بد در مورد شاگردم که حتي درموردآن مطمئن هم نيستي بگويي؟"مرد کمي دستپاچه شد و شانه بالا انداخت
سقراط ادامه داد:"و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که مي خواهي در مورد شاگردم به من بگويي برايم سودمند است؟"مرد پاسخ داد:"نه،واقعا…"سقراط نتيجه گيري کرد:"اگرمي خواهي به من چيزي رابگويي که نه حقيقت دارد ونه خوب است و نه حتي سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من مي گويي؟
Wednesday, April 21, 2010
کوتاه ولی عمیق
Tuesday, April 20, 2010
Sunday, April 18, 2010
داستانهایی ساده برای ما/دسته گل
روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلیها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظهای از آن چشم برنمیداشت.زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گلها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحالتر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین میرفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و نزدیک در ورودی نشست
Friday, April 9, 2010
داستانهایی ساده برای ما/وداع
اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و قطعه کوچکي زندگي به من ارزاني ميداشت.شايد همه آنچه را که به ذهنم مي رسيد را بيان نميداشتم، بلکه به همه چيزهائي که بيان ميکردم فکر مي کردم.اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معناي نهفته آنهاست.کمتر ميخوابيدم و ديوانهوار رويا مي ديدم، چرا که ميدانستم هر دقيقهاي که چشمهايمان را برهم ميگذاريم٬ شصت ثانيه نور را از کف ميدهيم، شصت ثانيه روشنايي.هنگامي که ديگران ميايستند٬ من قدم برميداشتم و هنگامي که ديگران ميخوابيدند بيدار مي ماندم.هنگامي که ديگران لب به سخن ميگشودند٬ گوش فرا ميدادم و بعد هم از خوردن يک بستني شکلاتي چه لذتی که نمي بردم .اگر خداوند ذرهاي زندگي به من عطا ميکرد٬ جامهاي ساده به تن مي کردم.نخست به خورشيد خيره مي شدم و کالبدم و سپس روحم را عريان ميساختم.
خداوندا٬اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد تمامي تنفرم را بر تکه يخي مينگاشتم و
سپس طلوع خورشيدت را انتظار مي کشيدم.روي ستارگان با
روياهاي "وان گوگ" وار شعر "بنديتي" (شاعر معاصر اروگوئه اي) را نقاشي مي کردم و با صداي دلنشين "سرات" (خواننده اي معروف اهل اسپانيا) ترانه عاشقانهاي به ماه پيشکش ميکردم .با اشکهايم گلهاي سرخ را آبياري مي کردم تا زخم خارهايشان و بوسه گلبرگ هايشان در اعماق جانم ريشه زند.خداوندا ٬اگر تکهاي زندگي ميداشتم ٬ نميگذاشتم حتي يک روز از آن سپري شود بيآنکه به مردماني که دوستشان دارم ٬ نگويم که "عاشقتتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان ميباوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست.اگر خداوند فقط و فقط تکهاي زندگي در دستان من ميگذارد٬ در سايهسار عشق ميآرميدم. به انسانها نشان مي دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند دلدادگي کنند و عاشق باشند.آه خدايا! آنها نمي دانند زماني پير خواهند شد که ديگر نتوانند عاشق شوند.به هر کودکي دو بال هديه مي دادم٬ رهايشان مي کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بياموزند.به پيران ميآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگي که با نسيان از راه ميرسد.آه انسانها، از شما چه بسيار چيزها که آموختهام.من ياد گرفتهام که همه ميخواهند درقله کوه زندگي کنند٬ بي آنکه به خوشبختي آرميده در کف دست خود نگاهي انداخته باشند.چه نيک آموختهام که وقتي نوزاد براي نخستين بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر ميفشارد او را براي هميشه به دام خود انداخته است.دريافته ام که يک انسان تنها زماني حق دارد به انساني ديگر از بالا به پائين چشم بدوزد که ناگزير است او را ياري رساند تا روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتي اينها را در چمدانم ميگذارم که در بستر مرگ خواهم بود
گابريل گارسيا مارکز
خداوندا٬اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد تمامي تنفرم را بر تکه يخي مينگاشتم و
سپس طلوع خورشيدت را انتظار مي کشيدم.روي ستارگان با
روياهاي "وان گوگ" وار شعر "بنديتي" (شاعر معاصر اروگوئه اي) را نقاشي مي کردم و با صداي دلنشين "سرات" (خواننده اي معروف اهل اسپانيا) ترانه عاشقانهاي به ماه پيشکش ميکردم .با اشکهايم گلهاي سرخ را آبياري مي کردم تا زخم خارهايشان و بوسه گلبرگ هايشان در اعماق جانم ريشه زند.خداوندا ٬اگر تکهاي زندگي ميداشتم ٬ نميگذاشتم حتي يک روز از آن سپري شود بيآنکه به مردماني که دوستشان دارم ٬ نگويم که "عاشقتتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان ميباوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست.اگر خداوند فقط و فقط تکهاي زندگي در دستان من ميگذارد٬ در سايهسار عشق ميآرميدم. به انسانها نشان مي دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند دلدادگي کنند و عاشق باشند.آه خدايا! آنها نمي دانند زماني پير خواهند شد که ديگر نتوانند عاشق شوند.به هر کودکي دو بال هديه مي دادم٬ رهايشان مي کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بياموزند.به پيران ميآموزاندم که مرگ نه با سالخوردگي که با نسيان از راه ميرسد.آه انسانها، از شما چه بسيار چيزها که آموختهام.من ياد گرفتهام که همه ميخواهند درقله کوه زندگي کنند٬ بي آنکه به خوشبختي آرميده در کف دست خود نگاهي انداخته باشند.چه نيک آموختهام که وقتي نوزاد براي نخستين بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر ميفشارد او را براي هميشه به دام خود انداخته است.دريافته ام که يک انسان تنها زماني حق دارد به انساني ديگر از بالا به پائين چشم بدوزد که ناگزير است او را ياري رساند تا روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتي اينها را در چمدانم ميگذارم که در بستر مرگ خواهم بود
گابريل گارسيا مارکز
Wednesday, March 31, 2010
Tuesday, March 23, 2010
کوتاه ولی عمیق
Friday, March 19, 2010
نوروزتان پیروز
داستانهایی ساده برای ما/دعا
زني با لباسهاي كهنه و نگاهي مغموم، وارد خواروبار فروشي محل شد و با فروتني از فروشنده خواست كميخواروبار به او بدهد. وي گفت كه شوهرش بيمار است و نميتواند كار كند، كودكانش هم بيغذا ماندهاند. فروشنده به او بياعتنايي كرد و حتي تصميم گرفت بيرونش كند. زن نيازمند باز هم اصرار كرد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را ميشنيد به فروشنده گفت: خريد او با من. فروشنده با اكراه گفت: لازم نيست، خودم ميدهم! فهرست خريدت كجاست؟ آن را بگذار روي ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر! زن لحظهاي درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذي از كيفش درآورد و چيزي روي آن نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. خواروبار فروش از سرناباوري، به گذاشتن كالا روي ترازو مشغول شد تا آنكه كفهها با هم برابر شدند. در اين وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوري، تكه كاغذ را برداشت تا ببيند روي آن چه نوشته است. روي كاغذ خبري از فهرست خريد نبود، بلكه دعاي زن بود كه نوشته بود: اي خداي عزيزم! تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده كن. زن خداحافظي كرد و رفت
Tuesday, March 16, 2010
چهارشنبه سوری مبارک
این چهارشنبه سوری از کجا آمده است ؟ اقوام آریایی در چهارشنبه آخر سال ،مراسم باشکوهی را برگزار می کردند تا بدین طریق نحسی چهارشنبه آخر سال را با شادمانی به در کنند. ايرانيان در این شب با آتشافروزي همگاني،جشنی بزرگ را برپا ميكردند.يكي از مراسم قابل توجه در شب چهارشنبه سوري و ساير مراسم زرتشتيان، فراهم آوردن آجيل مشكل گشاست که به آن،آجيل هفت مغزينه لرك ميگفتند.اين آجيل شامل هفت مغزينه يا ميوه خشك است: پسته، بادام، سنجد، كشمش، گردو، انجير و خرما كه گاهي در لابهلاي اين آجيل تكههاي كوچك نبات و نارگيل هم ديده ميشود. اين آجيل در مراسم مختلف زرتشتيان از جمله: آفرين گانها، گهنبارها، جشنخواني، جشننوزادي و در مراسم سدره پوشي و ساير اعياد به مدعوين داده ميشود. بعد از برپايي آتش در حياط خانه يا كوچه يا يك ميدان باز، در حين پريدن از روي آتش اين شعر را ميخوانند
زردي من از تو سرخي تو از من
سرخي تو به رويم زرديت به جون دشمنونم
يكي از مراسم ويژه جشن چهارشنبه سوري در گذشته، شكستن كوزه است. بدين معني كه در گذشته كوزههاي سفالي كهنه را ميشكستند و كوزههاي نو را جايگزين آنها ميكردند. در زمان ساسانيان هم مراسم چهارشنبه سوري برگزار ميشد اما به علت تقدس آتش هرگز روي آتش نميپريدند بلكه به دوره اين آتش شادي و پايكوبي ميكردند . در برابر آتش سه يا هفت بار خم ميشدند و آيين نيايش به جاي مياوردند سپس در كنار آتش به شادي ميپرداختند
Friday, March 12, 2010
کوتاه ولی عمیق
Monday, March 8, 2010
داستانهایی ساده برای ما/نمک شناس
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشكيل داده بودند.روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و كار داريم و قوت لا يموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم ، بيايد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم كه تا آخر عمر برايمان بس باشد
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند
خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟
گفت : آرى
سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت
سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد
او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را پایه گذاری نمود
البته دسترسى به خزانه سلطان هم كار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممكن را بررسى كردند، اين كار مدتى فكر و ذكر آنها را مشغول كرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممكن را پيدا كردند و خود را به خزانه رسانيدند
خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و ... بود.آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتيقه جات در كوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر كرده باند به شى ء درخشنده و سفيدى افتاد، گمان كرد گوهر شب چراغ است ، نزديكش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمك است ، بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد بطورى كه رفقايش متوجه او شدند و خيال كردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند
خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او كه آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت : افسوس كه تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمك گير سلطان شديم ، من ندانسته نمكش را چشيدم ، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است كه ما نمك كسى را بخوريم و نمكدان او را هم بشكنيم و
آنها در آن دل سكوت سهمگين شب ، بدون اين كه كسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح كه شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند كه شب خبرهايى بوده است ، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را كه باز كردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق كه كردند ديدند كه دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى كرد و
بالآخره خبر به سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديك صحنه را مشاهده كرد، آنقدر اين كار برايش عجيب و شگفت آور بود كه انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! اين چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنكه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور كه شده بايد ريشه يابى كنم و ته و توى قضيه را در آورم . در همان روز اعلام كرد: هر كس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديك او را ببينم و بشناسم
اين اعلاميه سلطان به گوش سركرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع كرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى كردند، سلطان كه باور نمى كرد دوباره با تعجب پرسيد: اين كار تو بوده ؟
گفت : آرى
سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين كه مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى ؟ گفت : چون نمك شما را چشيدم و نمك گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان گفت
سلطان به قدرى عاشق و شيفته كرم و بزرگوارى او شد كه گفت : حيف است جاى انسان نمك شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حكومت من كار مهمى را بر عهده بگيرى ، و حكم خزانه دارى را براى او صادر كرد
او يعقوب ليث بود و چند سالى حكمرانى كرد و سلسله صفاريان را پایه گذاری نمود
Friday, March 5, 2010
کوتاه ولی عمیق
Wednesday, March 3, 2010
داستانهایی ساده برای ما/پاداش عمل
شبي طلبه جواني به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علميه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختري وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بيچاره اشاره کرد که ساکت باشد!دختر گفت : شام چه داري ؟؟
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد
از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند!صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي ومحمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟
و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟
محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و
لذا علت را پرسيد طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند!شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه اي از اتاق خوابيد و محمد به مطالعه خود ادامه داد
از آن طرف چون اين دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان ديگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولي هر چه گشتند پيدايش نکردند!صبح که دختر از خواب بيدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصباني پرسيد چرا شب به ما اطلاع ندادي ومحمد باقر گفت : شاهزاده تهديد کرد که اگر به کسي خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقيق شود که آيا اين جوان خطائي کرده يا نه ؟
و بعد از تحقيق از محمد باقر پرسيد چطور توانستي در برابر نفست مقاومت نمائي؟
محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه ديد که تمام انگشتانش سوخته و
لذا علت را پرسيد طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه مي نمود هر بار که نفسم وسوسه مي کرد يکي از انگشتان را بر روي شعله سوزان شمع مي گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدين وسيه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شيطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ايمان و شخصيتم را بسوزاند!شاه عباس از تقوا و پرهيز کاري او خوشش آمد و دستور داد همين شاهزاده را به عقد مير محمد باقر در آوردند و به او لقب ميرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وي به عظمت و نيکي ياد کرده و نام و يادش را گرامي مي دارند
Subscribe to:
Posts (Atom)