Pages

Monday, January 4, 2010

داستانهايي ساده براي ما/ مرد کور


روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود. روي تابلو خوانده مي شد: ?من کور هستم لطفا کمک کنيد
روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت؛ نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم؛ لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده
مي شد امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم
وقتي کارتان را نمي توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد؛ خواهيد ديد بهترين ها ممکن خواهد شد؛ باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش، و روحتان مايه بگذاريد؛ اين رمز موفقيت است.... لبخند بزنيد

No comments:

Post a Comment