Pages

Friday, March 19, 2010

داستانهایی ساده برای ما/دعا


زني با لباس‌هاي كهنه و نگاهي مغموم، وارد خواروبار فروشي محل شد و با فروتني از فروشنده خواست كمي‌خواروبار به او بدهد. وي گفت كه شوهرش بيمار است و نمي‌تواند كار كند، كودكانش هم بي‌غذا مانده‌اند. فروشنده به او بي‌اعتنايي كرد و حتي تصميم گرفت بيرونش كند. زن نيازمند باز هم اصرار كرد. مشتري ديگري كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت و گوي آن دو را مي‌شنيد به فروشنده گفت: خريد او با من. فروشنده با اكراه گفت: لازم نيست، خودم مي‌دهم! فهرست خريدت كجاست؟ آن را بگذار روي ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر! زن لحظه‌اي درنگ كرد و با خجالت، تكه كاغذي از كيفش درآورد و چيزي روي آن نوشت و آن را روي كفه ترازو گذاشت. خواروبار فروش از سرناباوري، به گذاشتن كالا روي ترازو مشغول شد تا آنكه كفه‌ها با هم برابر شدند. در اين وقت؛ فروشنده با تعجب و دلخوري، تكه كاغذ را برداشت تا ببيند روي آن چه نوشته است. روي كاغذ خبري از فهرست خريد نبود، بلكه دعاي زن بود كه نوشته بود: اي خداي عزيزم! تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده كن. زن خداحافظي كرد و رفت

No comments:

Post a Comment