Pages

Friday, April 9, 2010

داستانهایی ساده برای ما/وداع


اگر خداوند براي لحظه اي فراموش مي کرد که من عروسکي کهنه ام و قطعه کوچکي زندگي به من ارزاني مي‌داشت.شايد همه آنچه را که به ذهنم مي رسيد را بيان نمي‌‌داشتم، بلکه به همه چيزهائي که بيان مي‌کردم فکر مي کردم.اعتبار همه چيز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معناي نهفته آنهاست.کمتر مي‌خوابيدم و ديوانه‌وار رويا مي ديدم، چرا که مي‌دانستم هر دقيقه‌اي که چشمهايمان را برهم مي‌گذاريم٬ شصت ثانيه نور را از کف مي‌دهيم، شصت ثانيه روشنايي.هنگامي که ديگران مي‌ايستند٬ من قدم برمي‌داشتم و هنگامي که ديگران مي‌خوابيدند بيدار مي ماندم.هنگامي که ديگران لب به سخن مي‌گشودند٬ گوش فرا مي‌دادم و بعد هم از خوردن يک بستني شکلاتي چه لذتی که نمي بردم .اگر خداوند ذره‌اي زندگي به من عطا مي‌کرد٬ جامه‌اي ساده به تن مي کردم.نخست به خورشيد خيره مي شدم و کالبدم و سپس روحم را عريان مي‌ساختم.
خداوندا٬اگر دل در سينه ام همچنان مي تپيد تمامي تنفرم را بر تکه يخي مي‌نگاشتم و
سپس طلوع خورشيدت را انتظار مي کشيدم.روي ستارگان با
روياهاي "وان گوگ" وار شعر "بنديتي" (شاعر معاصر اروگوئه اي) را نقاشي مي کردم و با صداي دلنشين "سرات" (خواننده اي معروف اهل اسپانيا) ترانه عاشقانه‌اي به ماه پيشکش مي‌کردم .با اشکهايم گلهاي سرخ را آبياري مي کردم تا زخم خارهايشان و بوسه گلبرگ ها‌يشان در اعماق جانم ريشه زند.خداوندا ٬اگر تکه‌اي زندگي مي‌داشتم ٬ نمي‌گذاشتم حتي يک روز از آن سپري شود بي‌آنکه به مردماني که دوستشان دارم ٬ نگويم که "عاشقتتان هستم" آن گونه که به همه مردان و زنان مي‌باوراندم که قلبم در اسارت محبت آنهاست.اگر خداوند فقط و فقط تکه‌اي زندگي در دستان من ميگذارد٬ در سايه‌سار عشق مي‌آرميدم. به انسانها نشان مي دادم که در اشتباهند که گمان کنند وقتي پير شدند ديگر نمي توانند دلدادگي کنند و عاشق باشند.آه خدايا! آنها نمي دانند زماني پير خواهند شد که ديگر نتوانند عاشق شوند.به هر کودکي دو بال هديه مي دادم٬ رهايشان مي کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بياموزند.به پيران مي‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگي که با نسيان از راه مي‌رسد.آه انسانها، از شما چه بسيار چيزها که آموخته‌ام.من ياد گرفته‌ام که همه مي‌خواهند درقله کوه زندگي کنند٬ بي آنکه به خوشبختي آرميده در کف دست خود نگاهي انداخته باشند.چه نيک آموخته‌ام که وقتي نوزاد براي نخستين بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر ميفشارد او را براي هميشه به دام خود انداخته است.دريافته ام که يک انسان تنها زماني حق دارد به انساني ديگر از بالا به پائين چشم بدوزد که ناگزير است او را ياري رساند تا روي پاي خود بايستد.
من از شما بسي چيزها آموخته ام و اما چه حاصل٬ که وقتي اينها را در چمدانم مي‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود
گابريل گارسيا مارکز

No comments:

Post a Comment