مرد مقابل گل فروشي ايستاد.او مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود وقتي از گل فروشي خارج شد ? دختري را ديد که در کنار درب نشسته بود وگريه مي کرد
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است
مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت
مرد به دخترک گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد! بغض گلويش را گرفت و دلش لرزید
طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گل را پس گرفت و کيلومترها رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد
مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه ميکني ؟
دختر گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل بخرم ولي پولم کم است
مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک دسته گل خيلي قشنگ مي خرم تا آن را به مادرت بدهي
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند دختر در حالي که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندي حاکي از خوشحالي و رضايت بر لب داشت
مرد به دخترک گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟
دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست
مرد ديگرنمي توانست چيزي بگويد! بغض گلويش را گرفت و دلش لرزید
طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گل را پس گرفت و کيلومترها رانندگي کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد
No comments:
Post a Comment