Pages

Saturday, September 18, 2010

داستانهایی ساده برای ما/درون آدم ها

در يک شهربازي پسرکي سياهپوست به مرد بادکنک فروشي نگاه مي کرد
بادکنک فروش براي جلب توجه يک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگيرد و بدينوسيله جمعيتي از کودکان را که براي خريد بادکنک به والدينشان اصرار مي کردند را جذب خود کرد. سپس يک بادکنک آبي و همينطور يک بادکنک زرد و بعد ازآن يک بادکنک سفيد را به تناوب و با فاصله رها کرد.بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپديد شدند.پسرک سياهپوست هنوز به تماشا ايستاده بود و به يک بادکنک سياه خيره شده بود.تا اين که پس از لحظاتي به بادکنک فروش نزديک شد و با ترديد پرسيد : ببخشيد آقا! اگر بادکنک سياه را هم رها مي کرديد آيا بالا مي رفت ؟
مرد بادکنک فروش لبخندي به روي پسرک زد و نخي را که بادکنک سياه را نگه داشته بود بريد و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت وپس از لحظاتي گفت:پسرم آن چيزي که سبب اوج گرفتن بادکنک مي شود رنگ آن نيست بلکه چيزي است که در درون خود بادکنک قرار دارد!دوست کوچک من ، زندگي هم همينطور است و چيزي که باعث رشد آدمها ميشود رنگ و ظاهر آنها نيست
مهم درون آدمهاست ، و چيزي که در درون آدم ها است تعيين کننده مرتبه و جايگاهشان است و هرچقدر ذهنيات ارزشمندتر باشند ، جايگاه والاتر و شايسته تري نصيب آدم ها ميشود

No comments:

Post a Comment