جوان و آزاد که بودم، تصوراتم هيچ محدوديتي نداشتند و در خيال خود مي خواستم دنيا را تغيير دهم. پير تر و عاقلتر که شدم، فهميدم که دنيا تغيير نمي کند، بنابراين انتظارم را کم و به عوض کردن کشورم قناعت کردم. ولي کشورم هم نمي خواست تغيير کند. به ميانسالي که رسيدم، آخرين تواناييهايم را به کار گرفتم تا فقط خانواده ام را تغيير دهم، ولي پناه بر خدا! آنها هم نمي خواستند عوض شوند. و اينک که در بستر مرگ آرميده ام ، ناگهان دريافته ام که: اگر فقط خودم را تغيير مي دادم، خانواده ام هم تغيير مي کرد و با پشتگرمي آنها مي توانستم کشورم را هم عوض کنم و چه کسي مي داند، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم
نوشته ای بر روی سنگ قبر کشيشي در وست مينستر انگليس
No comments:
Post a Comment