Pages

Sunday, November 14, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عشق پروانه ها


يك پروانه ِعاشق يك فيلسوف شد كه داشت كتابي درباره عشق مي نوشت. يه روز پروانه گفت كه به محبت احتياج دارد، و فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد در باب اقسام محبت. يك روز ديگر پروانه اشك مي ريخت و فيلسوف يك فصل جديد نوشت درباره فوائد اشك.يك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله اي كرد و فيلسوف بيانيه قرايي در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد. دست آخر يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت و هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، گاهي احتياج دارد به دست هايي كه در سكوت اشكش را پاك كند، گاهي بايد كمي شكوه كند! و مرد هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكانه اش.پروانه به جاي ديگري سفر كرد و آدم هاي ديگري را عاشق كرد و هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد

3 comments:

  1. من عاشق قلمتم بی نظیری .همیشه مطالبتو واسه خودم مینویسم ونگه میدارم

    ReplyDelete
  2. آنکس که بداند و بداند که
    > بداند .........
    اسب شرف از گنبد گردون
    > بستاند
    .....
    ...> آنکس که بداند و نداند که
    > بداند
    > بيدار کنيدش که بسي خفته
    > نماند...........
    > آنکس که نداند و نداند که
    > نداند
    > در جهل مرکب ابدالدهر
    > بماند ......
    > از ابن
    > یمین

    ReplyDelete