يك پروانه ِعاشق يك فيلسوف شد كه داشت كتابي درباره عشق مي نوشت. يه روز پروانه گفت كه به محبت احتياج دارد، و فيلسوف يك فصل به كتابش اضافه كرد در باب اقسام محبت. يك روز ديگر پروانه اشك مي ريخت و فيلسوف يك فصل جديد نوشت درباره فوائد اشك.يك روز پروانه لب به سخن گشود و از مرد گله اي كرد و فيلسوف بيانيه قرايي در تبرئه خودش به كتاب اضافه كرد. دست آخر يك روز پروانه دلشكسته شد و رفت و مرد فصل آخر كتابش را با عنوان بي وفايي پروانه ها نوشت و هرگز نفهميد كه يك پروانه گاهي بايد كلمات عاشقانه بشنود، گاهي احتياج دارد به دست هايي كه در سكوت اشكش را پاك كند، گاهي بايد كمي شكوه كند! و مرد هرگز نفهميد كه عشق واقعي در قلب پروانه بود و در اشك هايش و در شكوه هاي كودكانه اش.پروانه به جاي ديگري سفر كرد و آدم هاي ديگري را عاشق كرد و هيچ كس با خواندن كتاب مرد عاشق نشد
من عاشق قلمتم بی نظیری .همیشه مطالبتو واسه خودم مینویسم ونگه میدارم
ReplyDeleteآنکس که بداند و بداند که
ReplyDelete> بداند .........
اسب شرف از گنبد گردون
> بستاند
.....
...> آنکس که بداند و نداند که
> بداند
> بيدار کنيدش که بسي خفته
> نماند...........
> آنکس که نداند و نداند که
> نداند
> در جهل مرکب ابدالدهر
> بماند ......
> از ابن
> یمین
perfect
ReplyDelete