Pages

Tuesday, July 5, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مهمان ویژه



پيرزن با تقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت: خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش خواهد آمد
پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين غذايي را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست
نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.نزديک غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد. در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد. پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت: خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟خدا جواب داد: بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!!؟



2 comments:

  1. خیلی بی نظیر مینویسی آترود!من همیشه نوشتهاتو میخونم ومنتظر نوشته های جدیدت هستم ولی 1سوال داشتم ؟تازه گیا چرا کم مطب مینویسی البته بهت حق میدما چون میدونم تو ایران نوشتن سخته چون تقریبا همه چی فیلتره--رضا از استکهلم

    ReplyDelete
  2. mer30 Reza jan az Lotfet bale dorost megi dir be dirtar Up mekonam Blogo chon ham filtere Ham 1chand vaghte Mashghalam ziyad shode Vali sae mekonam beshtar Benevisam Doste Khobam

    ReplyDelete