Pages

Tuesday, August 2, 2011

داستانهایی ساده برای ما/مستی



شيوانا از روستايي مي گذشت . به دو کشاورز بر خورد مي کند . هر يک از او مي خواهند که دعايي برايشان داشته باشد ... شيوانا رو به کشاورز اول مي کند و مي گويد : تو خواستار چه هستي ؟
مي گويد من مال و منال مي خواهم که فقر کمرم را خم کرده است ... شيوانا مي فرمايد برو که هستي شنواست و اگر هين خواسته را از درونت بخواهي به آن مي رسي و نيازي به دعاي چون مني نداري .... رو به دهقان دوم مي کند که تو چه ؟
او مي گويد من خواهان تمام لذت دنيايم ! شيوانا مي گويد : هستي صداي تو را هم شنيد
سالها مي گذرد...... روزي شيوانا با پيروانش از شهري مي گذشت که خان آن شهر به استقبال مي آيد که اي شيواناي بزرگ ... دعاي تو کارساز بود چرا که من امروز خان اين ديارم و خدم وحشمي دارم چنين و چنان
شيوانا گفت : هستي پيام تو را شنيد که هستي شنوا و بيناست ... خان مي گويد : اما آن يکي دهقان چه ... او در خرابه اي نزديک قبرستان مست و لا يعقل به زندگي در حالت دايم الخمري گرفتار است .شيوانا گفت : او تمام لذت هاي دنيا را مي خواست و اکنون صاحب تمام لذتهاست است

No comments:

Post a Comment