Pages

Thursday, February 2, 2012

عاشقان



عاشقان
سرشکسته گذشتند
شرمسارِ ترانه‌های بی‌هنگامِ خویش
و کوچه‌ها
بی‌زمزمه ماند و صدای پا
سربازان
شکسته گذشتند
خسته
بر اسبانِ تشریح
و لَتّه‌های بی‌رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه‌هایشان

تو را چه سود
فخر به فلک برفروختن
هنگامی که
هر غبار راه لعنت شده نفرينت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با ياس ها
با داس سخن گفته ای
آنجا که قدم بر نهاده باشی
گياه از رستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز باور نداشتی

فغان! که سرگذشت ما
سرودِ بی اعتقاد سربازان تو بود
که از فتح قلعه ی روسپيان
باز می آمدند
باش تا نفرين دوزخ از تو چه بسازد
که مادران سياه پوش
داغداران زيباترين فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاد ه ها
سر برنگرفته اند

َشاملو

No comments:

Post a Comment