Pages

Sunday, July 15, 2012

داستانهایی ساده برای ما/باد و خورشيد




روزي خورشيد و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به ديگري احساس برتري مي کرد . باد به خورشيد
 مي گفت : من از تو قوي ترم خورشيد هم ادعا ميکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان کنيم . خوب حالا چگونه ؟ ديدند مردي در حال عبور است و کتي به تن دارد. باد گفت من مي توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشيد گفت پس شروع کن. باد وزيد و وزيد. با تمام قدرتي که داشت به زير کت مرد مي کوبيد. در اين هنگام که مرد ديد ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ي کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبيد. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگي تمام رو به خورشيد کرد و گفت عجب آدم سرسختي بود ، هر چه سعي کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمي تواني . خورشيد گفت تلاشم را مي کنم وشروع کرد به تابيدن . پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم کرد .مرد که تا چند لحظه قبل سعي در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغيير کرده و با تعجب به خورشيد نگريست . ديد از آن باد خبري نيست ، احساس آرامش و امنيت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد که ديگر نيازي به اينکه کت را به تن داشته باشد نيست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود . به آرامي کت را از تن به در آورد و به روي دستانش قرار داد. باد سر به زير انداخت و فهميد که خورشيد پر مهر و محبت که پرتوهاي خويش را بي منت به ديگران مي بخشد از او که به زور
 مي خواست کاري را انجام دهد بسيار قوي تر است 

No comments:

Post a Comment