کسی را نمی بینم جز تو
بیهوده است ایستادگی،
بیهوده است اعتراض،
در برابر عشق تو.
من و تمامی شعرهایم
پاره ای از تندیسی هستیم
که با سر انگشتان تو شکل گرفته است.
چه غریب است این:
در میان زنان هستم
و تنها تو را می بینم.
با عشق تو در آستانه ی ناپیدایی ایستاده ام
آب دریاها سرریز کردند
اشک بر چشم ها چیره شد
و نشان زخم خنجر
بر پوست غالب آمد.
به عاشقان گوش می سپردم
از آرزوهایشان سخن می گفتم
و می خندیدم
اما چون به هتل باز آمدم
و قهوهام را به تنهایی سر می کشیدم
در می یافتم که چگونه خنجر دردناک
در گوشتم فرو رفته
و سر باز آمدن ندارد.
اگر مردی
تو را بیش از من دوست دارد
مرا به سوی او ببر
تا نخست او را بستایم
برای پایداریش
و سپس، او را بکشم.
نزار قبّانی - احمد پوری
No comments:
Post a Comment