«به خاطرِ توست...»
اگه دوباره ترانهيي از اين قلبِ متروک شنيده ميشه؛
اگه ميبيني جوانه داده تنِ بلوطِ خشکيده ريشه؛
اگه اسيرِ تالابِ زهرم اما يهوقتا خندم ميگيره؛
اگه با فکرِ افتادنِ يه گلبرگِ لاله دردم ميگيره؛
اگه کتاب و کيف و کلاهم جا ميمونه تو تاکسي خالي؛
اين خيره موندن به نقطهيي دور، اين بيقراري، اين خوشخيالي...
به خاطرِ توست، به خاطرِ ما،
به خاطرِ اين دورانِ زيبا...
به خاطرِ اين حسِ دورگه
حس ما شدن بياما، اگه...
اگه هرجا يه آينه ميبينم دستي ميکشم به روي موهام؛
اگه حتا تو متروي خالي باور ندارم تنهاي تنهام؛
اگه ديدنِ يه تارِ سفيد ميونِ موهام آزارم ميده؛
اگه کنارِ چرکنويسِ اين ترانه دستم يه دل کشيده؛
اگه هميشه واکس خورده کفشام، اگه به خودم اُدکلن زدم،
اگه هميشه نيم ساعت زودتر سرِ قرارم با تو اومدم...
به خاطرِ توست، به خاطرِ ما،
به خاطرِ اين دورانِ زيبا...
به خاطرِ اين حسِ دورگه
حس ما شدن بياما، اگه...
يغما گلرويي
از مجموعه ترانهي «رانندگي در مستي» / زخمه 2010
No comments:
Post a Comment