Pages

Wednesday, August 12, 2009

داستانهاي ساده براي/كلاغ


کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس. با صدايش نه گُلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می‌نشست. صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می‌پيچيد. کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را. از کائنات گله داشت. فکر می‌کرد در دایره قسمت نازيبايی‌ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی‌شود کلاغ غمگينانه گفت: کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می‌زدود و بالهايش را می‌بست تا ديگر آواز نخواند. خدا گفت: صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می‌آيند. سياه کوچکم! بخوان! فرشته‌ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت. خدا گفت: سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می‌نويسند و تو اين چنين زيبايی‌ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريغ نکن. و کلاغ باز خاموش بود. خدا گفت: بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم. سياهی‌ات را و خواندنت را. و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه‌ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد

No comments:

Post a Comment