ميان شُكر و ناشكري جدال بي امان برپا بود. من مغموم و مشوش، آنها را نظاره گر بودم. ناشكري به سوي من هجوم آورد و گفت: پيروز اين ميدان من هستم. چرا كه روزگار در حق تو جفا كرده است، حال آنكه تو هميشه تلاش مي كردي و مهربان بودي. سهم تو از اين دنيا چيست؟ تلخي كلامش كه پر از نااميدي و سياهي بود بر روحم نشست، ولي ناگهان شكر، ناشكري را كنار زد و به من نزديك شد و گفت: اگر مرا باور كني و همراهم شوي با همين دستهاي خالي، روح بيقرار تو را چنان به اوج مي برم كه حتي فرشته ها چنين معراجي را تجربه نكرده باشند! سپس اين تجربه چنان جانت را شيرين خواهد كرد كه تلخي تمام ناكاميها و مصيبتها را از ياد خواهي برد.كلامش به قلب شكسته و مجروحم چنان روشنايي داد كه ديگر اثري از سياهي غم باقي نماند
روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشتههاست و به کارهای آنها نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند، و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟!
ReplyDeleteفرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت است وما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را داخل پاکت میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.
مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟! یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بیکار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟!
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟! فرشته پاسخ داد:
بسیار ساده فقط کافیست بگویند *خدایا شکر