Pages

Monday, November 1, 2010

داستانهایی ساده برای ما/عقاب یا مرغ


مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : اين كيست ؟
همسايه اش پاسخ داد : اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است

2 comments:

  1. خیلی زیبا وعمیق بود. ممنون بخاطره مطالب بی مانندت وممنونم بخاطره درسهایی که به من میدی

    ReplyDelete