Pages

Tuesday, January 18, 2011

داستانهایی ساده برای ما/شتاب وشکیبایی


دو نفر بودند و هر دو در پي حقيقت.اما براي يافتن حقيقت يکي شتاب را برگزيد و ديگري شکيبايي را.اولي گفت : آدميزاد در شتاب آفريده شده ، پس بايد در جستجوي حقيقت دويد آنگاه دويد و فرياد برآورد : من شکارچي ام ، حقيقت شکار من است
او راست مي گفت : زيرا حقيقت غزال تيز پايي بود که از چشم ها مي گريخت.اما هرگاه که او از شکار حقيقت باز مي گشت ، دست هايش به خون آغشته بود . شتاب او تير بود وهميشه پيش از آنکه چشم در چشم غزال حقيقت بدوزد او را کشته بود.خانه باورش مزين به سر غزالان مرده بود اما حقيقت غزالي است که نفس مي کشد . اين چيزي بود که او نمي دانست.ديگري نيز در پي صيد حقيقت بود اما تير و کمان شتاب را به کناري گذاشت و گفت : خداوند آدميان را به شکيبايي فراخوانده است پس من دانه اي مي کارم تا صبوري بياموزم.و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد.زمان گذشت و هر دانه ، دانه اي آفريد و هزار دانه ، هزاران دانه آفريد.زمان گذشت و شکيبايي سبزه زار شد و غزالان حقيقت خود به سبزه زار او آمدند بي بند و بي تير و بي کمان.و آن روز ، مردي که عمري به شتاب و شکار زيسته بود ، معني دانه و کاشتن و صبوري را فهميد
پس با دست خوني اش دانه اي در خاک کاشت

No comments:

Post a Comment