Pages

Tuesday, January 4, 2011

داستانهایی ساده برای ما/میوه ها ورسوم


در صحرا ميوه كم بود . خداوند يكي از پيامبران را فراخواند و گفت : هر كس در روز تنها مي تواند يك ميوه بخورد.اين قانون نسل ها برقرار بود ، و محيط زيست آن منطقه حفظ شد . دانه هاي ميوه بر زمين افتاد و درختان جديد روييد . مدتي بعد ،‌ آن جا منطقه ي حاصل خيزي شد و حسادت شهر هاي اطراف را بر انگيخت . اما هنوز هم مردم هر روز فقط يك ميوه مي خوردند و به دستوري كه پيامبر باستاني به اجدادشان داده بود ، وفادار بودند . اما علاوه بر آن نمي گذاشتند اهالي شهر ها و روستا هاي همسايه هم از ميوه ها استفاده كنند . اين فقط باعث مي شد كه ميوه ها روي زمين بريزند و بپوسند . خداوند پيامبر ديگري را فراخواند و گفت : بگذاريد هرچه ميوه مي خواهند بخورند و ميوه ها را با همسايگان خود قسمت كنند.پيامبر با پيام تازه به شهر آمد . اما سنگسارش كردند ، چرا كه آن رسم قديمي ، در جسم و روح مردم ريشه دوانيده بود و نمي شد راحت تغييرش داد . كم كم جوانان آن منطقه از خود مي پرسيدند اين رسم بدوي از كجا آمده . اما نمي شد رسوم بسيار كهن را زير سؤال برد ، بنابراين تصميم گرفتند مذهب شان را رها كنند . بدين ترتيب ، مي توانستند هر چه مي خواهند ، بخورند و بقيه را به نيازمندان بدهند . تنها كساني كه خود را قديس مي دانستند ، به آيين قديمي وفادار ماندند.اما در حقيقت ، آن ها نمي فهميدند كه دنيا عوض شده و بايد همراه با دنيا تغيير كنند
از کتاب: پدران، فرزندان، نوه ها
پائولو کوئليو

No comments:

Post a Comment