Pages

Saturday, May 14, 2011

داستانهایی ساده برای ما/قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهري



مرد جواني به نزد ذوالنون مصري آمد و شروع كرد به بدگويي از صوفيان
ذوالنون انگشتري را از انگشتش بيرون آورد و به مرد داد و گفت : اين انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببين قيمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولي هيچ كس حاضر نشد بيشتر از يك سكه نقره براي آن بپردازد.مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جريان را براي او تعريف كرد
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببين آنجا قيمت آن چقدر است ؟در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قيمت هزار سكه طلا مي خريدند.مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قيمت پيشنهادي بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از صوفيان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از اين انگشتر جواهر است

No comments:

Post a Comment