مثل همین ساعت شنی
از تو پر میشوم
مدام سرازیر در خیال تو
منتظرت آمدنت
همراه عقربهها
نفس نفس میزنم همهی راه
دستهای من
همیشه و هنوز
بوی تنت را داغدار است
نارنجی!
دستم را به صورتم میکشم
تبزده در عصر یخبندان نبودنت
راه میافتم
به جایی که خیال میکنم هستی
بلورههای یخ سیم میکشند در گوش یکدیگر
و من تبزده در خواب تو سرگردان
از تو پر میشوم
و باز دنبالت میگردم
برمیگردم.
عباس معروفی
No comments:
Post a Comment