Pages

Wednesday, October 28, 2009

داستانهاي ساده براي/گنجشک با خدا قهر بود


گنجشک با خدا قهر بود.روزها گذشت و گنجشگ با خدا هيچ نگفت
فرشتگان سراغش را از خدا مي گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت
مي آيد ؛ من تنها گوشي هستم که غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي هستم که
دردهايش را در خود نگاه ميدارد و سرانجام گنجشک روي شاخه اي از درخت دنيا نشست. فرشتگان چشم به لب هايش دوختند.گنجشک هيچ نگفت وخدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگيني سينه توست .گنجشک گفت : لانه کوچکي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي کسي ام .تو همان را هم از من گرفتي
اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي؟ لانه محقرم کجاي دنيا را گرفته بود؟
و سنگيني بغضي راه کلامش بست .سکوتي در عرش طنين انداخت فرشتگان همه سر به زير انداختند .خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمين مار پر گشودي گنجشگ خيره در خدائيِ خدا مانده بود
خدا گفت: و چه بسيار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به
دشمني ام برخاستي
اشک در ديدگان گنجشک نشسته بود
ناگاه چيزي درونش فرو ريخت , هاي هاي گريه هايش ملکوت خدا را پر کرد

1 comment:

  1. من ديونه اين نوشتهاتم آترود نوشته هات تنها چيزيه كه وقتي ميخونم ته دلم ميلرزه وگريه ميكنم باهاشون شاد ميشمو چيزه جديد ياد ميگيرم بخاطره اين احساسي كه بهم ميدي يه دنيا ممنونمم تو بهترين شيره دنيايي آترود
    مينا: از انجمن ايرانيان دانمارك

    ReplyDelete