نور را پیمودیم ، دشت طلا را در نوشتیم
افسانه را چیدیم ، و پلاسیده فکندیم
کنار شنزار ، آفتابی سایه وار ، ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید ، و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت ، زهره را دیدیم ، و به ستیغ بر آمدیم
آذرخشی فرود آمد ، و ما را در ستایش فرو دید
لرزان ، گریستیم
خندان ، گریستیم
رگباری فرو کوفت: از در همدلی بودیم
سیاهی رفت ، سر به آبی آسمان ستودیم ، در خور آسمانها شدیم
سایه را به دره رها کردیم
لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست ، و ما "ما" شدیم
تنهایی ما در دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم ، و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه به هم تر ، تنها تر
از ستیغ جدا شدیم:
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی، و خدا شدی...
سهراب سپهری
هشت كتاب، دفتر: آوار آفتاب، شعر: نيايش
No comments:
Post a Comment