Pages

Tuesday, September 25, 2012

آرزوهايي که حرام شدند




جادوگري که روي درخت انجير زندگي ميکند
به لستر گفت: يه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگي آرزو کرد
دو تا آرزوي ديگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از اين سه آرزو
سه آرزوي ديگر آرزو کرد
آرزوهايش شد نه آرزو با سه آرزوي قبلي
بعد با هر کدام از اين دوازده آرزو
سه آرزوي ديگر خواست
که تعداد آرزوهايش رسيد به 100 يا 200 يا...
به هر حال از هر آرزويش استفاده کرد
براي خواستن يه آرزوي ديگر
تا وقتي که تعداد آرزوهايش رسيد به...
یک ميليارد و هفت ميليون وصدهزار وسی دوآرزو
بعد آرزو هايش را پهن کرد روي زمين
و شروع کرد به کف زدن و رقصيدن
جست و خيز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن براي داشتن آرزوهاي بيشتر
بيشتر و بيشتر
در حالي که ديگران ميخنديدند و گريه ميکردند
عشق مي ورزيدند و محبت ميکردند
لستر وسط آرزوهايش نشست
آنها را روي هم ريخت تا شد مثل يک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پير شد
و بعد يک شب او را پيدا کردند در حالي که مرده بود
و آرزوهايش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهايش را شمردند
حتي يکي از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق ميزدند
بفرمائيد چند تا برداريد
به ياد لستر هم باشيد
که در دنياي سيب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهايش را با خواستن آرزوهاي بيشتر حرام کرد!!!

شل سيلور استاين

No comments:

Post a Comment