Pages

Wednesday, September 26, 2012

داستانهایی ساده برای ما/راز خوشبختی





تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد.پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينکه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله کوهي رسيد.مرد خردمندي که او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌کرد...به جاي اينکه با يک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد که جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌کردند، ارکستر کوچکي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يک ميز انواع و اقسام خوراکي‌ها لذيذ چيده شده بود...خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد! 
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختي» را برايش فاش کند. پس به او پيشنهاد کرد که گردشي در قصر بکند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد!!! مرد خردمند اضافه کرد : اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و کاري کنيد که روغن آن نريزد. 
مرد جوان شروع کرد به بالا و پايين کردن پله‌ها، در حاليکه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت. مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟» 
جوان با شرمساري اعتراف کرد که هيچ چيز نديده، تنها فکر او اين بوده که قطرات روغني را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند...! 
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به کسي اعتماد کند، مگر اينکه خانه‌اي را که در آن سکونت دارد بشناسد.» 
مرد جوان اين‌بار به گردش در کاخ پرداخت، در حاليکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنري را که زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و کوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را که در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به کار رفته بود تحسين کرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف کرد. خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را که به تو سپردم کجاست؟» 
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ريخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت: «راز خوشبختي اين است که همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کني» 

از کتاب کيمياگر - پائولو کوييلو

No comments:

Post a Comment